شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۵

هوسهای زنانه!

دیشب که نسیم پیش گلها بوده است 
از یک یک  شان بند قبا بگشوده است 
نرگس تو مگو کی وکجا ؟ بیهوده است
دامان توهم به شبنمی آلوده است .
.......شادروان باستانی پاریزی

نیمه شب با زمزمه این اشعار از خواب بیدار شدم ، مدتی به سقف اطاق خیره شدم ، کجا هستم ؟ اینجا کجاست ؟ بقیه کجایند از آن آنهمه شلوغی وهمهمه وسرو صدا خبری نیست ، صدای مادر از درون آشپزخانه بگوش نمیرسد که با خدمتکار مرافعه دارد چرا با کفشهای گلی وارد آشپزخانه شده است ، صدای بچه ها نمیاید ، کجایند ، ؟  من در یک دنیای مجازی ، مصنوعی درمیان خون وسیل وآتش وجنگها وبیهوده تلاش دارم برای خود دنیایی بسازم ! کدام دنیا؟ من اینجا بیگانه هستم ،  ودراین دنیا مجازاتی سخت تر ازآن نیست  که انسان محکوم به بیگانه بودن در سرزمینی ناشناخته باشد . امروز هر کلامی را که بر زبان میرانم برای همه بیگانه است ویااگر کسی برایم چیزی تعریف میکند برای گوشهایم سنگین وبیگانه است ، هیچ رنگ وبویی ندارد ،  گفتار و کردارشان بیگانه اگر از هزاران رنگهای قوس وقزع تشکیل شده وصدها هزار رنگ داشته باز در چشم من بیرنگ است ، چونکه از مدارم بیرون افتادم ؟ حال دیگر کسی نیست تا به آغوش او برگزدم وبگویم من برگشتم دیگر هیچ کجا نخواهم رفت ، هرسال چمدانم را میبندم میروم بسوی لندن شاید درآنجا کسی را پیداکنم که با من آشنا تر است ، تنها یکنفر هست او هم یا در أفیس خودش هست یا خواب ویا در دنیای مجازیش سیر میکند زبانش با من  یکی است اما فرسنگها دور از یکدیگریم ، من دراینجا مجبورم چیزهایی را  یاد بگیرم که از نظر خودم بداست اما دراینجا خوب بنظر میرسد ،  من نمیتواتم تازه بنشینم وچیزی فرا بگیرم  بعضی چیزها موروثی هستند ،  بنظر من هر انسانی باید زندگیش را به همانگونه که نیاکانش زیسته اند ادامه دهد  منها ی خرافات ! امروز دنیارا خرافات فرا گرفته است ، در سر زمین من دیگر آواز بلبلی شنیده نمیشود ، وصدای هیچ گرامافونی بلند نیست ، گلدسته ها قد کشیده اند وانکر الصوات اذان میگویند ومردم را برای آمادگی به بهشت فرا میخوانند  ، بهشت گم شده بهشتی رویایی !!عده ای    زده اند بسیم آخر واز آنرو افنتاده اند یکنوع آنارشیستی ، بی تفکری ، خود خواهی و..... همیشه آرزو داشتم  مردی را دوست بدارم که گفته هایش  مانند گفته های خودم باشد ، نه به بیراهه برود ،ویا کلمات عجیب وغریبی را بخورد بدهد ،
   بمن چیزهایی بگوید که بردلم بنشیند  همان کلماتی را که با آنها بزرگ شدم  ودل من درعطش آنها میسوزد  همان کلماتی را  که مردم سر زمینم طی سالها با آن زندگی واحساس وتجربه کرده اند ، ، روزی میل داشتم بخانه خودم برگردم ، اما آنجا هم خانه مننیست ، زمین من نیست ، چیزی متعلق بمن نیست ، کسی در انتظارم نیست .
روز گذشته فلیمنا اینجا داشت با کامپیوتر من یک برنامه  مصاحبه ای را برای یک دانشگاه درهلند ضبط میکرد ، پس از اتمام کار ش اورا برای ناها ر نگاه داشتم ، خسته بود ، پرگرفته بود باو گفتم هفته آینده باهم میزنیم به کوه ودشت وصحرا ، گریه اش گرفت ، پرسیدم چرا گریه میکنی؟ توکه مشگلی نداری؟  زنی تحصیل کرده ، نسبتا مرفه ، داری تحصیلات عالی ، در پهنای گریه   گفت ، " هیچکس را دراین دنیا ندارم ، نه خواهر ، نه برادر،نه همسر ، نه بچه ،  تنها یک پدر ومادر مسن اگر آنها م بمیرند دیگر کسی که همخون من باشد ندارم ، گفتم خانه اترا داری ، زمین را داری وسر زمینت هنوز زنده است ، کسان کمتر به درد انسان میخورند ، زمین بهترین دوست انسان است ، مدتی نگاهم کرد وسپس من ادامه دادم " من اینجا بین مشتی خارجی زندگی میکنم ، همه کسانم خارجیند نه  آنها  زبان مرا میفهمند ونه من احساسات آنهارا !  درک میکنم من تنها بیمار میشوم ، تنها از خودم پذیرایی میکنم وتنها خوب میشوم وچه بسا تنها هم بمیرم ، کمات وگفته های من بگوش همه کسانم سنگین وبی معنی است برای آنها شب والانتین بهترین  شب است ونوروز من در سکوت وتنهایی میگذرد ، منم تنها هستم عزیزم نگران مباش همه تنها هستیم .واین تنهایی باعث میشود که افکاری  مانند میکرب  در مغزم خطور کند  ومرا به بی نظمی  وبی انظباطی بکشاند ، انسان تنها دست به هرجنایت یا کثافتی میزند ، بگمان من مذهب را بیشتر برای همین افراد تنها ساخته اند تا سرشان گرم شد واز ترس گناه به فکر چیز دیگری نیفتند : مثلا عشق !!!! منهم دلی نازک وزود شکن دارم  که در زیر این لاک سخت وسفت پنهان است ، دلی به نازکی گل نرگس که آکنده از خواستن است  ودر درون سینه ام  میطپد  ، تو اینرا نمیدانستی . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 23 آپریل 2016 میلادی /