سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

آخرین ترانه ، درپایان سال

در آن دیار که تو ومشهوری ، وعده گاه پیکرت

با هزاران باکره

گاه باخشم ، گه خاموش

گه باچنگ  وگاه باجنگ

بی خروش ، بی احساس

به وعده گاه میروی

سایه ات آرام آرام بر بر که ویرانیهای دوردست

بی حسرت ، بی لذت ، میتابد

در قفس تو باز  بی غروروبی نیازاز پرواز

چشمان بی حسرتی  دوخته

بر پیکرت

و..... تو دراین جدال بی امان

به چپ وراست میغلطی

بی اندیشه وبدون زدو خورد

...........

و.. اما ....

من درقفس مانده ام

وشاهد دشت بیکران اندیشه هایم

که درمغزم نطفه میبند ند

تا بروید بار دگر

من......

به شفق سرخ هرصبح سلام میگویم

رنگ روشن آفتاب

پرواز مرغان شاد

با پیغام باد

بر  بال یک احساس نا پیدا

یک عشق

گاه آهنگ لطیف دوستی

گاه غرش دردی کهنسال

شعله میکشد  درسینه ام

ومیتابد بر سینه ام

تا شب خاموش را رسوا کنم

................

 

 

هیچ نظری موجود نیست: