شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

مرغ بی آشیان

یکی مرغ دیدم به دامی اسیر  /  که مرغی به دانسان زیبا نبود

بگفتم که این دام صحرا نشین   /سزاوار این مرغ صحرا نبود

گناهش چه بود این بلند آشیان ؟  /بجز آنکه سیمرغ وعنقا نبود

چه ماند به چنگ پلیدان خاک ؟  /هماییکه اینش هیچ همتا نبود

دریغا ! که این پستی و تیرگی  /سزای چنین مرغی والا نبود

به من خنده زد مرد صحرا نشین / که ای زن! جای دریغا نبود

جز این چیست درخورد آنکس که او/ نشست اندرآنجا که جاش نبود

نه هر جا که دانه ایست آسایش است /  همه آب ونانی گوارا نبود

گر از سر بدر کرده بودی هوا    / چنین خسته وبند بر پا نبود

چه برسی گناهش چوبینی به چشم /گناهش همان بس که دانا نبود

تو نیز ای ( ثریا )چنین نیستی ؟!

همان مرغ صحرا نشین نیستی ؟!

شادروان : دکتر مهدی حمیدی شیرازی

.................

آری ، چون تو به سرمستی وشیدایی / چون تویی را غم دل وتنهایی

دردتنهایی به از آن مردم هرجایی   /دل بیدار تو گرم شکر خایی

..............

نه ! من نه آن زن افسونکارم   / که همه نیرنگ وهمه عیارم

من نه دلباخته و شیفته صد یارم /من نه آن دلبر صد دلدارم

فکر واندیشه ام بی پایان است  /جای مرغ خردم بر سر کیهان است

عشق من آتش افروخته یزدان است /دل سوخته ام زنده وجاویدان است

............

آخر ای زن ! این آتش سوزان بجان تو چیست ؟

ابنهمه ناله واندوه وفغان تو ، ز کیست ؟

چون گلی نیست که زیبنده عشق تو باشد

وینهمه عشق فروزان و بی امان تو زچیست ؟

.............

بقیه اشعار : ثریا

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: