صد ها بار نوشتم وگفتم که من :
شاعر نیم وشعر ندانم چیست / من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم /
حال اگر گاهی چیزی از دستم بیرون شد خطی نوشتم نمیتوان نام شاعررا برمن نهاد .حدود شاعری من درحد همان شاعری یک اسب اصیل است ، اسب هم شاعر است ، دردنیای تخیلات خود زندگی میکند تا زمانیکه آزاد باشد تا زمانیکه لگام بر دهانش وزین بر پشتش نگذارند ، آنگاه رویاهایش را فراموش میکند ودیگر به آنها نمیاندیشد وکم کم درحد یک یابوی بارکش سقوط میکند.
روی بنمایی ودل ار من شوریده ربایی/ تو چه شوخی که دل ازمردم بی دیده ربایی/حسن گویند چو دیده شود دل برباید/تو بدین حسن ، دل از دیده ونادیده ربایی /
اگر گاهی دستم به خطامیرود وچند کلمه وجمله را به دنبال هم ردیف میکنم نامش شعر نیست بلکه میتوان به آنها گفت : کلمات موزون !
من نه غزل سرایم ونه قصیده سرا ونه مداح ونه ترانه سرا .
من شعر زیبارا دوست دارم روحم را نوازش میدهد وصدا واوای زیبا نیز مرا از دنیای دون بیرون میکند.
--------------------------------------------------------------
بیاد گلچره افتادم که داستنانش ناتمام ماند :
او چند سال پیش باینجا آمد با سجاده ومهر وجانماز وقبله نما از سفر پاریس به اینجا میامد وازاینجا به آلمان میرفت ! روزیکه اورا بر سر سجاده با چادر نماز دیدم نتوانستم از خنده خودداری کنم ، نشستم تانماز او تمام شد سپس از او پرسیدم :
گلی جان ، تو که درهمه احوال وهمه زندگیت نمازرا به مسخره گرفته بودی وآنرا یک ورزش عهد حجر مینامیدی حال چگونه خود باین ورزش عادت کردی ؟درجوابم گفت :
من باید همیشه عضو یک " حزب " باشم حال حزب توده منحل شد واز بین رفت من وارد این حزب شده ام ، پرسیدم اعتقادی هم داری ؟ گفت :
اعتقاد یک عادت است ؟!
خدارا شکر که دربساط ما چیزی نبود که بودار باشد ، از او پرسیدم مخارج ترا دراین سفرها چه کسی میدهد ؟ گفت :
آن شرکتی که درآنجا کارمیکنم به دوردنیا میروم وبرایشان نمونه !! میاورم به چین رفته ام به ژاپن رفته ام به سرتا سر اروپا رفته ام تنها به آن سوی قاره نرفتم ممکن است سری به کانادا هم بزنم و........برادرم درکانادا صاحب یک زندگی اشرافی است ، _ بیاد ته ریش برادرش افتادم بیاد آن یکی که مانند گلی کچل بود و آن سومی هنوز بچه بود حال ؟!!ومادرش که دریک اطاق گلی درکنار بساط سماور مینشست وخواهرانش که هرکدان درخانه ای به لباسشویی ویا خدمتکاری مشغول بودند .
از خانه ما به شخصی که درآلمان میبایست اورا درفرودگاه ببیند تلفن زد همه چیز روبراه بود کلاه گیس سیاه وبراقش را روی سرش صاف نمود با لباسهای ابریشمی ودست دوز............
آخر گلی عضووزارت {الف} بود هم خودش وهم خانواده اش وهم ....." او"
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2013/11/22/میلادی ." از دفترچه یادداشتهای روزانه " .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر