هر صبح زود هنگامی که سر ازخواب شبانه برمیدارم پنجره ها را باز میکنم و به نوار قرمزی که از دوردستها ودرافق نمایان است سلام میگویم دربرابراو خم میشوم وتعظیم میکنم او حقیقی ترین چیزی است دراین عالم که به دوراز افسانه میتوان اورا باور داشت " خورشید " امروز افق تاریک است هوا ابری وغمگین امروز تنها به آسمان تاریک سلام گفتم وبه اشکهایی که قراراست به زمین بفر ستد خورشید من امروز پنهان شده اما همچنان اورا دردرونم احساس میکنم .
امروز درست شصت سال از مرگ پدرم میگذرد پدری نوجوان که هیچ پیچ وخمی نداشت ولذتی از زندگیش نبرد ودر سن سی وشش سالگی مرگ را با سینه مجروحش پذیرفت هیچکس ودرهیچ شرایطی نمیتواند مرا با این روز شوم آشتی داده و به بیزاریم پایان دهد .
--------------------------------------------------------------
آن روزها رفتند ، آن روزهای جذبه وحیرت
آن روزهای خواب وبیداری / آن روزها هرسایه ای رازی داشت
هر جعبه سر بسته ای گنجی را نهان میکرد
هر گوشه صندوق خانه درسکوت ظهر ، گویی جهانی بود
اگر کسی از تاریکی نمیترسید / درچشمانم قهرمانی بود
آن روزها رفتند ، آن روزها رفتند آن انتظار آفتاب وگل
آن رعشه های عطر اقاقیا
در اجتماع ساکت ومحجوب نرگس های صحرایی
که شهررا درآخرین صبح تابستانی /دیدار میکردند
روزه های دوره گردی درخیابانهای دراز
آن روزها رفتند مانند نباتاتی که درخورشید میپوسند " شعر فروغ فرخزاد "
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه 2013/11/14 میلادی !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر