کم کمک عقلم در پیمودن راهی که درپیش دارم به بن بست رسیده است .
هر راهی به بن بست میرسد ، یک غروب یکشنبه غمگین است ، بچه ها آمدند ورفتند ساعتی شلوغی وسر وصدا وچند عکس ورفتند خانه خالی ماند ومن باز گشتم به عقب ، به همانجایی که بودم وهستم ویا خواهم بود .
میل ندارم دوباره این راه را ادامه دهم ، راهی سخت دشوار بود وبر گشتن به ان دوباره رنج اور ومستلزم چندصد گام وهزاران رنج است .
جلو میروم ترک عقیده نکرده ام اما دیگر دنبالش را نخواهم گرفت ، کسی با من هم پیمان نیست تنها چند دشنام میشنوم وچند متلک راه رفتن بدون شناخت واز پشت دیدن راهی درست نیست ، دیگر میل ندارم اشتباه کنم ، من بسیاری از راههارا چند بار رفته ام وبن بستها همیشه دوباره سر راهم بودند ومرا وادار به برگشت کرده اند ، زمانی که راهی را اغاز میکنی کمتر به بن بست وانتهای ان میاندیشی چون بن بستها همیشه خاموشند .
با فکر کردن لذتی میبرم که چیزی را اغاز کنم ودرهمان اغار انرا رها میسازم چون دیگر اطمینانی نیست بفکر عذابی هستم که ازان بن بست بودن درپایانش مرا نا امید خواهد ساخت .
بارها وبارها همه را ازمودم برای رهایی یک خاکی که دیگر متعلق بمن نیست من درانجا دریک پیله نا توان به دنیا امدم همین سپس راهی دیاری شدم که برایم ناشناس بود درمیان مردمی که آنهارا نمیشناختم ، تنها زیبایی وجوانیمرا داشتم وآرزوهای بلند ، اولین آرزویم این بود که راهبه شوم!!! وسپس از راهبه گی تصمیم گرفتم بصورت یک فرد مثمر ثمر دربیایم برای کی ؟ چه کسانی ؟
هیچ راهی جلویم باز نبود هر نیمه راهی تنها یک امکان کوچک بمن میداد که چیزی را بیازامایم پاسخ معما ها همیشه نا معلوم ونا پیدا بودند تنها خاموشی بود ، سکوت بود ومن صدای بلند گامهایی را که از پشت مرا تعقیب میکردند همیشه میشنیدم .
امروز که او داشت زندگیش را تعریف میکرد از بلند پروازی های او چقدر شگفت زده شدم او حتما بجایی خواهد رسید او پیله ابریشمی را دوست ندارد او سوار بر اسب کهر شده میتازد پروایی ندارد ومن همه حواسم بر ضد خودم برخاسته بود نگاهم در درپی چیزی بود که در غرقاب فرو میرفت اورا تماشا میکردم چیزی اشنا درچهره اش بود ، اورا کجا دیده بودم آن لبخند ، آن چشمان که گاهی بیگناه بودند وزمانی سخت بی انصاف وبی رحم ، آن دهانی با لبان فرو بسته ، او اشنا بود ، شاید باهم به دنیا آمده بودیم .
نه میلی به بوسیدن وبوییدن ودر اغوش گرفتن او نداشتم این احساس سالهاست که درمن مرده تنها غرق تماشا شده بودم ، اورا کجا دیده ا م ؟ ایا همزادمن بود؟ گوشم غرق درشنیدن گفته هایش بود ومن اهنگم را دردلم مینواختم درچشیدن دانه های انگوری که به زیر زبانم میلغزیدند ، آب میشدند شراب میشدند ، بوی گل به مشامم میرسید حواسم در رده ناکامیهای خود بود ودورافکندن زندگیم .
قلب وروحم میترسیدند ، زبان من دوران طولانی است که خبری از روح ودلم ندارد تا چیزی بگوید . من هزارها بار با دل سخن گفته ام ودل خاموش بود تنها مغزم کار میکرد زبانم نیز بسته بود من صدای خاموشی دل وروحم را میشنیدم نوای عشق را فراموش کرده بودند خون دررگهایم ایستا ده بود ودیگر جریانی نداشت .
نه میل ندارم دم از عشق بزنم آنها سالهاست که گم شده اند ، خاموشی بهتر است ، دوست داشتن وسر بر پای معبود گذاشتن تنها کلماتی هستند که میتوان ازانها بعنوان یک وسیله دریک نوشتار استفاده کرد .
دفتر را بستم وبرایش دعا کردم که دراهی که پیش میرود پیروز باشد . من همسفر او نخواهم بود .پایان
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 3 اردیبهشت 96خورشیدی /