شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۶

اردی جهنم

ما ، خنده را به مردم بی غم گذاشتیم 
گل را بشوخ چشمی  شبنم گذاشتیم 

قانع به تلخ وشوریم  از جهان خاکی
چون کعبه  دل به چشمه زمزم گذاشتیم /....." صائب "

ما از اردیبهشت غیر از باران وسیل  وخانه خرابی چیزی ندیدیم ، همیشه فکر میکردم اروپا در فصل آوریل دیدن دارد ، گذشت آن زمان ، فصلها هم دچار سر گردانیها شده اند ؛ هوا آنقدر تاریک است که باید برای هر راهروی چراغی روشن کرد وغمگین .
باران همچنان میبارد وگویا تا امشب ادامه دارد اما فردا را برای روز اول می دی وتعطیلات همیشگی این قوم آماده میسازد درجه حرارت ودما ناگهان به سی درجه خواهد رسید .

بچه ها با هم قرار گذاشته اند که مرا برای تولدم به تعطیلاتی به خارج بفرستند ! کجا؟  روزی ووزگاری میل داشتم سری به وین بزنم  اما امروز دیگر آن حال وهوا نیست منهم دیگر آن نیستم که بودم ، بهتر است سری به لهستان بزنم ! به دیدار دروازه جهنم بروم ! به تماشای کوره های آدم سوزی که چه بسا هنوز هم در پنهانی ادامه داشته باشند . بلی بهتر است ، درایران  گذشته  دوستانی لهستانی داشتم که هفته ای یکبار با آنها دوره بازی داشتیم رامی را راه میانداختیم اکثرشان یا عضو سفارت بودند یا پناهندگانی که از جنگ جهانی فرارکرده وحال درسر زمین گل وبلبل یزرگ شده بودند خیلی ازمن مسن تر بودند اما بسیار مهربان ، مودب ودوستان خوبی بودند ، یکی از آنها در خانه اش چند پرنده داشت درون قفس یکی همان مرغ نوک بلند ونوک تیز ( نامش یادم رفته) ادای طوطی را درمیاورد او نام مرا یاد گرفته بود وهربار که من زنگ درخانه آنهارا به صدا درمیاوردم او فریاد میکشید ثریا ، ثریا ،  ودر موقع بازی باز دوباره نام مرا میخواند که خانم صاحبخانه عصبانی میشد ومی رفت روی قفس اورا میکشید باز قریادش بلند بود میان آنهمه زن  ، تنها نام مرا میدانست !!!

ایام کریسمس درخانه آنها بمن خیلی خوش میگذشت ، آنها عاشق کارهای صنایع دستی ایران بودند ومن برایشان از نوع بهترین  میناکاریهای اصفهان را کادو میبردم ، خوراکیهای لذیذ ، مشروبات عالی وآن "یلواگز" ویسکی با  زرده تخم مرغ وشکلاتهایی که از سفارت برایشان بهمراه بطریهای کنیاک اعلا میرسید .  کیکهای خوشمزه خانگی ، راحت بودند با موهای بیگودی پیچیده با روبدوشامبر  نه خبری از برق انگشتریها بود ونه از لباسهای مزن  ، نه از متلک ونه از فحاشی وجیغ همه چیز آرام بود ، آرام .
راننده من در اتومبیل مینشست تا بازی من تمام شود پسرکی جوان  وارمنی بود هرچه باو اصرارمیکردیم یا داخل شو ویا برو برگرد ، میکفت ! خیر همین جا دراتومبیل مینشینم وکتاب میخوانم ، خوب میدا نستم که او ماموریت دارد بادی گارد  من باشد !!!
چیزی نمیگفتم ، بدرک بگذار درون همان اتومبیل بنشیند ، آنهم  ین شش تا هشت ساعت از دو بعد از ظهر تا هشت شب .

امروز دیگر اثری از انها نیست یکی یکی از دنیا رفتند وآخرین آنها چندین سال پیش که جوانترین بود نیز با بیمارای سرطان درگذشت .
حال میروم شاید بویی از آن رزوگار را به گوش جانم  برسانم  بیشتر کشورها وشهرها وحتی دهات را دیده ام اما هرگز به لهستان نرفتته ام .
بنا براین کادوی تولدم ....بیست بعلاوه پنج !!! سفر به لهستان است .

امروز که هوا ابری وبارانی است ودرماه اردیبهشت هستیم بیاد لوسی وخواهرش وبقیه دوستان لهستانی افتادم که عید نوروز با یک کیسه پهلوی ونیم پهلوی وارد میشد وجلوی هرکدام از ما یک سکه طلا بعنوان عیدی میگذاشت ، عید نوروزراهم جشن میگرفت .....
وزمانیکه مجبور بودم با اقوام دور یک میزبنشینم ، دود سیگار وشکستن تخمه وچرند گوییها ، متلک گوییها وجویدن سقزوپز دادن لباسهای رنگ وارنگ ومارک دار ،  اعصاب  مرا  خورد میکرد همیشه بازنده  کل من بودم که از سر میز نیمه  کاره برمیخاستم .

امروز دریکی از سایتها روی یوتیوپ خبری شنیدم که موی بر تنم راست ایستاد ، دریکی ا جزایر عربی حدود پنج هزار دختر وپسر ایرانی را برای حراج گذاشته اند در روز  " علفه|" ! جناب رهبر معظم کمی عمامه  را  بالاتر بگذارید ، شغل شریفی دارید ودر خاتمه گوینده اضافه کرد که یک شرکت   تلفنی درایران وجود دارد که درهرساعت وهر روزکه میل دارید بهترین  مواد مخدر ، بهترین و گرانترین مشروبات وزیباترین زنان  ودختران را سر ساعت به خدمت میفرستیم تنها با یک تلفن !! ودادن شماره کارت اعتباری مانند " آمازون"  اکثرا متاهلند بین شانزده  سال تا سی وپنج سال ..... اوف دیگر نمیتوانم نه بنویسم ونه بشنوم . 

در آن روزگار این بازی هفتگی من گناه بزرگی محسوب میشد " البته تنها برای من " !!! ودائم میبایست از جهنم بترسم آنهم چون با خارجیان نجس بازی میکردم وهنگامیکه برمیگشتم بخانه به دستور همشیره همسرم میبایست لباسهایم را عوض کنم وخودم را بشویم چون به خانه یک نجس رفته بودم !!! 
امروز آنها نیستند تا نتیجه آنهمه زحماتشانرا برای بقای دین مبین اسلام ببینند .پایان 

چیزی برزوی هم ننهادیم در جهان 
جز دست  اختیار  که برهم گذاشتیم 
دلنوشته تاریک من دریک روز تاریکتر  اردیبهشت ماه 96 /