دوست نازنینی دارم درآنسوی آبها
در سان فرانسیسکو ، مرد محترمی است تحصیل کرده واقعی دانشگاه پرینستون درامریکا وهم او بود که مرا ودار کرد نام پسرم را برای دانشگاه ام .آی . تی ، ماساچوست بفرستم ، درآن زمان دخترم هنوز در ماساچوست درس میخواند وزندگی میکرد ودر یک با نک درقسمت اینترناشنال کار میکرد وهنوز بچه نداشت بهر روی با دانشگاه تماس گرفتیم امتحانات لازمه را پسرک قبول شد وسر انجام هنگامیکه لیست مخارج دانشگاه به دست من رسید دیدم از عهده من خارج است با آنکه آن دوست متعهد شده بود باز سر زدم وپسرکم در دانشگاه مادرید بین سیصد وچهل داوطلب مهندسی تکنولوژی هواپیما قبول شد .....نفر سی دوم ..... آه چه روز خوبی بود ومن چقدر خوشحال بودم .....
امروز دیگر لزومی ندارد باو افتخار کنم با سرچ درگوگول پنجاه صفحه نام وعکس او نمایان میشود وصاحب سه فرزند است اینهارا نوشتم نه بخاطر خود نمایی بلکه در سکوت بی جنجال ما کارمان را درنهایت عسرت وتنگدستی انجام دادیم وبقول خودش اگر پدرش زنده بود او هیچگاه به دانشگاه نمیرسید میبایست دربازار کار کند وحاجی شود !!! وچه بسا خوشبختر بود وزحمت کمتری را متحمل میشد مجبور نبود دوردنیا بگردد.
در ایران که بودم همیشه کتابهای ترجمه شده را میخواندم وکمتر به سراغ نویسندگان ایرانی میرفتم مگر شاعران بزرگ که از فیض کلامشان بهره میبردم .ویا دانشمندان ومحققانی نظیر باستانی پاریزی ویا شجاع الدین شفا ونظیر آنها .
در خارج آنچنان تشنه کتاب بودم اولین کتابی که به دستم رسید " ثریا دراغما " بود نوشته اسمعیل فصیح ، چه روان وچه ساده آنرا خواندم ، تازه انقلاب شده بود ومن از مردم تازه وارد هیچ اطلاعی نداشتم وهمه را بچشم ودیده پاک خودم مینگریستم
حال امروز میبینم این]ثریا خانم[ هنوز دراغما بسر میبرد با همه شجاعتی که بخرج داد وبچه هارا یک تنه بزرگ کرد وبه ثمر رساند اما خودش هنوز ( مانند یک دختریچه تازه ازکلاس دوم مدرسه درامده ) دراغماست ومینشیند گفته های این پس مانده های آدمکش ومجرمین وخایین وخود فروشان ودست آخر هو چیان را باور میکند .
بلی آن دوست نازنینم مرا از خوب خوش خرگوشی بیدار کرد وگفت بیدار شو دنیای ما گذشته این دنیا دنیای دیگری است هیچ حرفی را باور مکن مگر عکس آن ثابت شود ومن برایت کتابهارا میفرستم . گفتم نه ! متشکرم دیگر لای هیچ کتاب فارسی زبانرا باز نخواهم کرد وهمچنان کتابهارا به زبان اصلی میخوانم بهتر است کم کم داشت زیان هم از یادم میرفت حال ترجیح میدهم زبان مادریم را فراموش کنم با اینهمه کثافتی که دوردنیا بعنوان دکتر ومهندس و غیره ریخته ومن چه معصومانه از این که نتوانستم مخارج دانشگاه پسرم را در هاروارد تامین کنم احساس شدید گناه میکردم ......
دخترم از امریکا بازگشت من چند بار رفته بودم ، اما امریکارا دوست نداشتم ابدا میل بماندن درآن سرزمین بی درو پیکررا نداشتم .
من با پاهای خودم میخواستم راه بروم نه با یک چهار چرخه . اوف حالم بهم خورد ازخودم ، بلی ازخودم ، چه خوب فیس بوک را بستم وچه خوب دیگر کمتر به سراغ ان دیگری میروم تنها با ورق ها بازی میکنم وبه موسیقی گوش میدهم وفیلم تماشا میکنم دیگر میلی ندارم نه کسی را ببینم ونه خبری از آن دیار بشنوم ، برایم با پاکستان وافغانستان وبنگادش وعراق یکی است بگذار بگویند بیوطنم ، وطن من همه جهان است . جهان وطنی از همه بهتر است اینجا صاحب هویت شده ام دیگر میل ندارم چند دست لباس عاریه روی هم بپوشم . تنها ازخودم بیزار شدم علت آنهم تنهایی من است همین .سی سال است که بعنوان یک بیوه زندگی میکنم وچهل سال است که از آن دیار بیرون هستم بنا براین شناختی دیگر ندارم تنها وجه اشتراکم زبان میباشد وانرا درهمین گوشه نگاه خواهم داشت .( ثریا از اغما بیرون آمد وسلامتیش را باز یافت .) خوشحالم . بیشتر خوشحال ازاین که نگذاشتم بچه ها گرد سیاست بروند هیچکدام از آنها به آنها گفتم که سیاست مانند یک چاه متعفن است که اگر درونش بروید تنها با بوی گند بیرون خواهید آمد ، سیاست یک جرم ویا یک حرفه بی پدر ومادر ویا یک حرامزاده است ، گذشت آن روزگارانی که سیاست درس داشت ، مدرسه داشت واستاد داشت ومانند یک انسان شریف بیرون میامدی هدفت خدمت بمردم ومیهن بود امروز هر ننه .... میتواند دکترا را بخرد ویا درچند کلاس شبانه نام نویسی کرده یک لیست بزرگ را برای خود به دیوار بکوبد من حتی عکس فارغ التحصیلی پسرم را نیز به نمایش نگذاشتم ، نوه من امسال سال آخر دانشکاه را درانگلستان تمام میکند او کار میکند وبا پول خودش دانشگاه میرود بی انکه سر باز کسی باشد نقاش بسیار خوبی است چند نمایشگاه برایش ترتیب دادند ، مانند من مینویسد ، هفت ساله که بود باو یک دفترجه خاطرات روزانه هدیه دادم وگفتم از امروز هر چه را میبینی ویا میشنوی بنویس مهم نیست روزی تاریخ خواهد شد . . اینها افتخارت منند . احتیاجی به کسی ندارم . تنها خوشحالیم این است که ازاغما بیرون آمدم وخوشبختی هایی را که در اطرافم ریخته با دست جمع میکنم وبه سینه میچسپانم . بلی مادر بزرگ خوبی هستم اما چشمانمرا به روی خوشبختی هایم بسته بودم وبه دنبال سراب میرفتم سرابی که به چاه ویل ختم میشد .پایان
شنبه 29 آپریل دوهزارو هفده میلادی » لب پرچین « ...........