شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۶

به خاطرتو !

(کار ماتعطیل بردار نیست )×

تا کی ببزم شوق  غمت جفا کند کسی
خون را بجای باده  به مینا کند کسی 

تا مرغ دل  پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت  که پروا کند کسی

دنیا وآخرت  به گناهی فروختم 
سودا چنین خوش است کجا کند کسی ؟
--------
 در پی نوشته شب گذشته ، واقعا دراین فکر بودم که اگر سر زمینم بهشت برین هم شود وهمه اموال ازدسته رفته را بمن پس بدهند ومرا با سلام وصلوات به آنجا بخوانند با این قوم بین المللی چه باید بکنم ؟ منکه نمیتوانم آنهارا رها سازم آنها نیز گمان نکنم راضی باین باشند که من " نازنین"! را رها کنند وبفرستند لای دست پدرم یا مادرم .
آنکه بالای منبر میرود  ودم از آزادی ومرگ میزند حتما زنجیری بر پایهایش نیست وبال پروازش نیز بلند  است میتواند به هرکجا که میل دارد پرواز کند .

بهترین ونزدیک ترین کسی را که داشتم واز کودکی تا مرگ او چنان باو چسپیده بودم که جداکردنم محال بود بزرگترین خیانت را نه بمن بلکه به ملتی روا داشت به جوانانی که بیخبراز زندگی داخلی او بودندوبه دنبالش رفتند و....قربانی شدند او درعالم هپروت میزیست ودرخلوت برای رهبر مینواخت ودست راست رهبر شد اورا فراخواند وبهترین موقغیت را در بنیاد  آدمکشان باو دادند تاج سر همه شد اما من از او دور شدم دور شدم تا جاییکه پنهان شدم ......

سر انجام مرا یافت وبخانه ام آمد ، روزی تعمدا اورا درخانه گذاشتم درب رابه روی او قفل کردم وبخانه پسرم رفتم او خواب بود باو اجازه دادم که همه زندگی مرا وارسی کند ، هنوز کامپیوترم ازنوع, قدیمی هابود آنرا باز گذاشتم تا هرچه میخواهد دران بخواند ، تنها یک چیز را از او پنهان داشتم آنهم دفتر یادداشتهای روزانه ام بود که آنرا زیرکرسی کوچکی که جلوی میز آرایشم  بود گذاشتم وخود رویش نشستم تا کمی فرو رود ......

هنگامیکه برگشتم دیدم غذا پخته وخانه از بوی تعفن ذعال وتریا ک جایی برای نفس کشیدن ندارد درهارا باز کردم وظاهرا ازاینکه فراموش کردم بودم کلیدرا بجای بگذارم پوزش خواستم اما بانوعی ترحم بمن گفت :

امروز در انفرادیم تنها بودم ! ......از او حساب میبردم اما نشان نمیدادم ، اصرار بر  این داشت که مرا باخود به ایران برگرداند اما بیفایده بود ، سپس گفت من باید تکه ای ازتورا داشته باشم ، حال نمیدانم چه تکه هایی را درون  کیفش پنهان ساخته بود !! ونوه هشت ساله مرا نشانه گرفت ....چیزی باو نگفتم ، یک میهمانی تشکیل دادم وپدر بزرگ ومادر بزرگ آمریکایی نوه ام را دعوت کردم .... وبا ونشان دادم که اینها سگهایی هستند که رحم را نمیشناسند ومن درپناه اینها وآن یکی درامانم .....کمی خودرا جمع کرد ورفت .

هر روز در سایتی میخواندم که به کشورهای مختلف برای کنسرت میرود ویاخودش اینطور میگفت اما کنسرت ها بیشترا زیک روزو نیم طول نمیکشید .....همه چیز هارا طی یک وکالتنامه بزرگ باو سپرده بودم حال درانتظار معجزه او  نشسته بودیم من دریک آپارتمان اجاره ای بدون کار بدون حقوق با تنها کمی پس انداز که داشتم ......
سال نو بود ! اگر فراموش نکنم هشت یا نه سال پیش بود  ما تازه شام را تمام کرده بودیم ودورهم نشسته بودیم تلفن دستی من زنگ زد آنرا برداشتم ! او بود......

گفت : درآلمان هستم وسپس به آنجا خواهم آمد واگر بخواهی بمن بی اعتنایی کنی خواهرت را .... م  رنگم سرخ شد داغ شدم ، نه نترسیدم درانتظار این حرف واین گفتگو نبودم  ،یکی از مدعوین پرسید " فلانی بود؟  سکوت کردم وسپس کمی که ارام گرفتم وگفتم راستی ، سال نو برشما مبارک باد فردا باهم حرف میزنیم ....
فردا با همان شماره ایکه روی تلفنم بود تماس گرفتم وگفتم : 
هرچه بوده تمام شده وآنچه را هم که دردست دارید نوش جان اما دیگر بین ما هیچ رابطه دوستی وجود ندارد وگوشی را فورا قطع کردم....سخت ترسیده بودم  برای اولین بار بود که ترسیدم ، آنهم نه برای خاطر خودم بلکه موجودات بیگناهی  که دراطرافم میگشتند.....
تمام شد ، خانه هارا فروخت زمینهارا فروخت ویا هر غلطی که کرد  یک زن دهاتی هم صیغه کرده بود  تا برای ره  گم کردن در انظار 
عکسی هم از او کنار خود گذاشت وسپس مرد وآ خرین اثری که از جوانی وکودکی من باقیمانده بود درآن کثافت ولجن محو ونابود شد ......
الان که دارم خاطره آن روزهارا مینویسم قلبم بشدت میطپد واشک تا نزدیک مژگانم رسیده اما دیگر برایم چیزی مهم نیست ....
درهمان آپارتما ن اجاره ای با همان مردم ناشناس ونادان به زندگی نیمه مرگی خود ادامه دادم تا به سن بازنشستگی رسیدم ودولت حقوقم را به حسابم ریخت ......
روز گذشته پسرم درب یخچال را باز کرد وگفت :
مادرجان تو غذا میخوری؟  تو همیشه یخچالت خالیست ! اصلا پول داری که غذا بخری ؟ چرا حرف نمیزنی ؟!
سکوت کردم ، پسرم من خیلی کم غذا میخورم ونمیتوانم یخچال را از مواد مصنوعی پرکنم میوه زیاد میخوردم وسبزیجات درعوض فیلم زیاد میبینم وخاطره زیاد  مینویسم !!!
اما نکفتم که زمانیکه او اینجا بود  هر روز میبایست یک فیله تازه گوسند پیداکنم با برنج اعلا وزعفران که ایشان به شکم خود بفرستد صبحانه حتما می بایست  خانه تازه با عسل باشد وسپس بساط منقل و //// سایر مواد !

او نتوانست دفترچه را بیابد وهنوز آن دفترچه بنام ( دفتر سرخ) موجود است لای آنرا باز نمیکنم میل ندارم خاطره ها تجدیدشوند هرچه هست از روی آنها میگذرم بسرعت میگذرم میل ندارم به پشت سرم نگاه کنم ومیل ندارم آب رفته وته مانده وبو گرفته ته جویبار هارا بنوشم . جلو میروم ، گاهی هوسی به سرم میزند وبیاد  خاطره  ای میافتم همان کافی است او همه پلهارا پشت سرش ویران ساخت  یاد بودهایش را درون یک کیسه پلاستیک ریخته ام تا روزی که 
نمیدانم کجا میتوان آنهارا سر به نیست کرد عکسهایمان باهم و....خیلی چیزها .....

شب گذشته فکر میکردم که  هرسال شب سال نو ،» روس وانگلیس وامریکا و اسپانیا و ایران «
کنار هم مینشینند  بی آنکه یکدیگر را لت وپار کنند چه بسا دردرونشان رنج ببرند اما به حرمت من چیزی نمیگویند . 
این افتخار بزرگی است که من ریاست این کنگره را برعهده دارم ؟!! .نه؟....پایان 

ای که صد سلسله  دل بسته  بهر مو داری 
باز دل میبری  از خلق ، عجب رو داری

خون عشاق حلال است  مگر نزد شما 
که به دل عادت چنگیز وهلاکو داری 

از گل ولاله وسرولب جوی بیزارم
تا تو بر سرو قدت روضه مینو داری 

تو پریزاده نگردی به جهان رام کسی 
حالت مرغ هوا و  شیوه آهو داری .........."شاطر عباس صبوحی "

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /29 /04/ 2017 میلادی . برابر با 09/02/1396 خورشیدی /.