جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۶

میان مبداء ومقصد

قاطری دیدم بارش انشاء بود
شتری دیدم  بارش سبد خالی "پند وامثال"
عارفی دیدم بارش تنناها یاهو
-------------------------....." سین. سپهری " 
جای مادرم خالی بود 
مادرم که استکان هارا سر حوض میشست 
همانجا وضو میگرفت ودرهمان حوض غسل جنابت میکرد ! 
قطاری دیدم که پر وپیمان میرفت واین قطار نامش " غربت " بود ، مبدا داشت واما مقصد نداشت ، ما کمربندهایمان را محکم بسته بودیم ، هر ایستگاهی مسافری را سوار میکرد بچه های کوچکی با چمدانهای لبریز از اسباب بازی وایستگاه بعدی عده ای را با چمدانهای خالی پیاده میکرد ، ما مسافر زمان بودیم وهمچنان میرفتیم وهمچنان میرویم مقصد کجاست؟ کدام ایستگاه ؟.....

ساعت دوو نیم بود که از صدای طوفان وسپس باران بیدار شدم طوفان سر رسیده باران یک نفس میبارد ونفس من نیز تنگ است ، بهمریختگی تختخوابم از بیقراریم  میگفت .، گرسنه بودم ، همان آب قهوه ای  وهمان تکه های نان بیات دیروز ومن بفکر آن سنکهای غلطانی هستم که کم کم وآهسته آهسته از کوه فرو میغلطند   هرچه انهارا فراتر میکشیم سنگین تر میشوند ،  وهمانقدر نیز از آزادیهای ما کاسته میشود .
محکم به صندلی هایمان چسپیده ایم  نیرویمان دارد تمام میشود  ، سنگهارا رها میکنیم ،  تا به پایین بغلطند  تا به رودخانه برسند  وخود از خستگی وملال دوباره روی تختخواب پرتاب میشویم .

سنگهای مبدا همچنان غلطانند  دچار سرسام شده اند  واولین چیزی را که سر راهشان قرا بگیرد زیر سنگینی وزنشان له میکنند ، همه سنگین شده اند ، آنها دیگر از ما نیستند ، حیواناتی از سر زمینهای دیگر بهمراه سگهایشان که دندانهایشان تیز وهرکدام بشکل یک هیولا آنهارا حفاظت میکنند . ما خسته شده ایم واز خستگی بی تفاوت .

قطار همچنان شب وروز میرود  گاهی درایستگاهی سنگی بزرگ فرو میغلطدد  وسر سام اور  به نشیب میتازد  واولین چیزی را که سرراهش پیدا شود زیر میگیرد .
اما ما از پس انها بر نخواهیم آمد  درد له شدن را نیز نخواهیم کشید ما مسافر زمان درقطارهای بیقواره همچنان طی طریق میکنیم . 

جدال با اهریمن  پایان پذیرفته ، اهریمن پیروز شده  ودیگر در دوره ما پهلوانانی نیستند  که با نیره  وکمان خود به جنگ اهریمنها بروند  پهلوانان ما دیری زمانی است که مرده اند  هر پهلوانی حق دارد به دوره پایان زندگیش برسد وتنها نامش را درتاریخ بیادگار بگذارد ، اگر تاریخی بود وثبت شد .

دیگرانتظار بیهوده است  ومنتظر بودند دریک اشتیاق  بی فایده  دیگر کسی  نیست تا به ما فرمان ایست بدهد  وباز مارا به  تاریخ خودمان متصل کند . دیگر احتیاجی با اسطوره های تاریخی نداریم  پیشینه های ما بهتر اهریمن را میشناختند  دیگر نمیتوانیم  پهلوانان پیشین را از درون تاریخ واز خواب خوش بیدار کنیم  که بر ضد اهریمن بجنگند  چهره آنان فریبنده همچنان زیبا وشادی افرین است  آنها دیگر خودرا درما نمی بینند .

ایکاش میشد طوفانرا درقفس جای داد  ایکاش من خداوند باد بودم آامیزه ای ازجان ومعنا  ووزیدن ر ا میدانستم  وبر هرجانی میوزیدم  وانرا لبریز از معنا وملکوت میکردم  هرجا که معنا باشد زندگی نیز میدرخشد  باد تبدیل به نسیم میشود  ومیوزد .
امروز من دیگر قدرت ندارم با باد همراه وهم صدا شوم ، تنها ازاو وحشت دارم .

در این فکرم آن قایقرانانی که در رودخانه ها وکانالهای حقیر پارو زده اند  ودر خیزابها راه پیموده اند  هیچگاه  وهرگز کشتی رانی را دردریاهای بزرگ  نخواهند دانست  ونمیدانند  که معنای زنده بودن  درکنار بالا کشیدن باد بانهاست  ، آنها بادبانهارا بهم میپیچند وبا طناب گره میزنند وباز به پاروهای شکسته درون  یک خیزاب متعفن راه پیمایی میکنند وهیچگاه هم به دریا نخواهند رسید .پایان 
آسمانت ، همه جا ، سقف یکیست  وزندان یکی
روشنایی  صبح این سحر تارت  کو؟
ثریا ارانمنش » لب پرچین« . اسپانیا / 28/04/2017 میلادی / برابر با 8 اردیبهشت 1396 خورشیدی.