جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۶

سه مرد بزرگ

سه مرد بزرگ از یک سرزمین ، 
دو مرد برخاست وهنوز دزانتظار سومین آن نشسته ام ،  در ایران عزیز ما دردوران شاه  همه چیز روبراه بود  ودرست ومنطقی  کشور چهار اسبه بسوی  پیشرفت  وعظمت  وتمدن بزرگی که رویای شاه بود  می تاخت ، مردم  خوشبخت وراضی  ومرقه بودند  هیچ  فساد وکژی وکاستی  وجود نداشت اگر هم بود آنچنان پنهانی وکم بود که کسی بویی از ان نمیشنید  همه به ایران غبطه میحوردند و....
ناگهان  دست سرنوشت ویا تقدیر  از آستین همسابه بغل دستی از خرس سفید  اراده  کرد تا همه چیز را از بین ببرد  سلطنت پهلوی سقوط کرد وایرانیان دچار انقلاب وسرگشتگی وآشفتگی  شدند  واین درحالی بود که میدانستیم هیچ معلولی بدون علت نیست ، بیشتر معلول خود فروشانی بود که خودرا فروخته بودند شکمها سیر شده بود  ودست چپاول گران وظلم استبداد ناگهان چهره کریهه اش را نشان داد  وحال اگر سخنان جناب " سالیوان "  سفیر امریکا درایران درست باشد  که او شاه را بیرون کرد این خود منطقی بر بی لیاقتی مردم آن سر زمین است  شاه بی پشتوانه ، بیمار  وبخیال خود بر ملتی تکیه کرده بود که نشانه  بر اساس یک دموکراسی  مردم ووطن  خواهی  بود وهیچ سفیر خارجی جزئت نداشت  ونمیتوانست یک شبه  آن نظام را ساقط کند  ورهبر را ازسر زمینش براند .

جیمی کارتر قبلا ایران را جزیره ثبات خوانده بود حال  شکست قطعی  طرح " پنجه عقاب " را شنیده بود ودر پشت میزش میلرزید وبا تلفن سرخ خود به کرملین داشت هشدار میداد ، هشت سرباز انها کشته شده بود   آن شکست عملیاتی را که میخواست انجام دهد   پنج سرباز یا به عبارتی هشت سر باز او درکویر نمک ایران جان خود را  ازدست داده بودند ، او میلرزید وفریاد یکشید ومیگفت "
میدانید معنی این کار یعنی چی ؟ یعنی جنگ ، جنگ ....

من ، دیرزمانی بود که از انقلاب خانوادگی سر به صحرای بی نشان زده بودم اما  دقیقه ای فارغ از اخبار وطن وانچه بر ان میگذشت غافل نبودم  همه چیز را حتی جزیی ترین رهارا یادداشت میکردم   ،تنها حرفی که زدم گفتم :
آن میوه رسید ودردامن شوروی افتا د بخصوص هنگامی که  سایه شوم دولت استالینی  یعنی جیره بندی های مواد غذایی را درایران دیدم وهرکسی مجبور بود  یک دفترچه بسیج داشته باشد ! همسرم فورا به ایران برگشت ودفتر چه را گرفت بدون نام من خودش وسه فرزندمان وآنرا تحویل گرسنگان فامیل داد تا از شکر وبرنج ومواد غذایی جیره بندی چهار نفر استفاده کنند و...اما همانجا گیر افتاد. 
میدانستم بخوبی میدانستم  که اتحاد جماهیر شوروی با صطلاح سوسیالیستی  همه را بسیج کرده تا درمقابل  امپریالیزم خونخوار ! بایستند  واو خودرا بر همه موجودات زنده روی زمین تحمیل کند ..
حال شاه بیمار وسر گردان رفته بود دریک جزیره وهر روز خبرنگاران وعکاسان بخصوص از قبیله بی بی سکینه بسوی او یورش میاوردند واورا وروح اورا آزرده میساختند  شاه دریک گفتگوی کوتاه  با خبرنگاری که من روی یک ویدیو دیدم اظهار داشت :

 »قلب من هیچوقت  محل کینه نبوده است  ونخواهد بود  من به فرد کاری ندارم  تمام کسانیکه به شخص من بدی کردند  می بخشم  اما هیچوقت  وبهیچ وجه  خیانت به سر زمین را نمی توانم ببخشم  ما قصد انتقام جویی نداریم  ما باید به سازندگی بپردازیم  بایداز منفی بافی دور باشیم  قولی ندهیم  که نتوانیم  آنرا به مرحله اجرا دربیاوریم  باید برنامه های اصلاحات  کلی  را که نا تمام  مانده است تمام کنیم  .....«
آنها نه تنها آنهارا کامل وتمام نکردند بلکه هرچه را ساختی بودی ویران کردند .
او دیگر در حالی نبود که بتواند بفهمد سر لشکر نصیری چه جلادی است وهمه چیز را بنام او تمام میکند  او دشمن سوگند خورده بود مردم نفرت عجیبی از او داشتند  ، مخصوصا که  هژبر یزدانی  ورحیم علی خرم  را او حمایت میکرد همه نوکیسه هارا بنوعی حمایت میکرد .
من خاطرات زیاد دارم که گاهی به ذهنم هجوم میاورند وگاهی چند دفترچه را باز میکنم واز روی آنچه که نوشته ام  دراین صفحه میاورم ،  شاه بخشنده بود ، خیلی هم بخشنده بود اما دیگر بیماری اورا داشت از پای درمیاورد واطرافیان مشغول توطئه بر ضد او ودر لیست جانشینان او درانتظار بودند .

امروز هم دقیقه ای از یاد وطنم خارج نیستم با همه رنجی که کشیدم دراینجا نیز گویی روی یک صندلی موقت بجای کس دیگری نشسته ام وبه رقض وپایگوبی این ملت بیعار که در میان  سیل وباران وباد باز با لباسهای رنگینشان دورخود میچرخند ومیرقصند ومینوشند  دولت هم دست همراهانرا باز گذاشته زندانها لبریز از دزدان است هتل دزدان  دولتی ! 

هر لباسی را برای جشن که یک خانم میپوشد از هزاردلار شروع میشود تا بیست هزار وشاید پنجاه هزار دلار ولباس اقایان نیز  درآنروزهای فلاکت بار که مجبور بودم پشت چرخ خیاطی بنشینم روزی خانمی با افاده یکی از این لباسهای پر جین والانداررا برایم آورد تا آنرا کمی گشادکنم ، بوی گند عرق ، بوی پهن اسب وبوی گند خود لباس مرا به تهوع واداشت به ناچار دستمالی را به عطر خودم آلودم  وروی بینی ام  گذاشتم ودرحالیکه اشک میریختم آن لباس کذایی را گشاد کردم با هزاران  چین  واچین وتور . خیال میکنید دستمزدم چقدر بود؟ پنج پوند !!! تازه آنراهم روی میز خیاطی پرتاب کرد .....

درآن  حال با خود میاندیشیدم که درزمان خوب کشورمان ایران  ما حتی  این سر زمین را داخل آدم حساب نمیکردیم تا سفری بکنیم تنها برای اولین بار در سال 1981 برای تعطیلات به جزایر قناری آمدیم آنهم با ترس ولرز به همراه یک تور مسافرتی ....ومن هیچگاه بفکرم نمیرسید  روزی مجبور باشم دراین سر زمین ساکن شوم وچند نوکیسه برایم پشت چشم نازک کنند .نه ! حتی به خواب هم نمی دیدم .
بنا براین خود را زندانی کردم یعنی همان " حصر خانگی خود خواسته" خرید را بچه ها برایم انجام میدهند لباسهایم درون کمد همچنان آویزانند دیگر حتی میلی به سفر هم ندارم ودر این فکرم که یک انسان آخرین سفرش وآخرین گامش بسوی وطنش خواهد بود . 
اما کدام وطن؟ در انتظار سومین مرد نشسته ام .پایان 
دلنوشته امروزمن / جمعه  26  آپریل 2017 میلادی .