جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۸۶

درجهنم

درجهنم

« تقدیم به نادره افشاری ؛ برای همه مهربانیهایش »

 

نه لباس عروسی ؛ نه تاجی از مروارید؛ نه دسته گلی و نه در میان ا نبوه نورهای

سبزو قرمز وزرد وآبی چراغهای نئون ؛ نه بر صورتم بزکی و نه بر لبم رنگی

سرخ ؛ در یک سیاهچال ؛ مچاله شده  سرازیر جهنم شدم .

در آن روزها ؛ در عمق دل ترسیده ام امیدواریهای زیادی بود ؛ یک تصویر گنگ

تصویر ناشناخته  که در دهلیز دردناک قلبم از این سو به آن سو میپرید

زندگی را باخته بودم  وا ین مجازات باختم بود که راهی جهنم شوم .

تنها مانده بودم ؛ از قبیله ام جداشده و با پشت وپا زدن به آنچه که نامش اجتماع

و آبروی فامیلی است همه پلهای پشت سرم را ویران ساخته بودم .

چراغی در دست نداشتم تا حد فاصل بین دوراه برزخ و دوزخ را بیابم ؛ بهشت را

نیز نمیشناختم ؛ مرا ماه پیشانی میخواندند ؛ برای آنکه همیشه پیشانیم برق میزد

اما این درست نبود ؛ آنسوی درخشان پیشانیم تاریکی عمیقی وجود داشت که نه

خورشید را میشناخت و نه ماه را؛ سایه ابری تاریک که نامش را بخت سیاه می نامیدند

هیچگاه به اسارت فکر نکرده بودم و درذهنم نیز به آن نمی اندیشیدم .

راهی جهنمی شدم که نه راهش را میدانستم ونه رسومات آنرا با خود میگفتم که حتما

در جهنم گوشه هایی یافت میشود که میتوان با مارها وموشها اخت شد و حوصله تنهایی را

از سکوی لانه اش بیرون راند

ا ز مداری به مدار دیگری پرتاپ شده بودم ؛ آنهم ناگهانی بدون هیچ تامل وتحقیقی

گوشه جهنم من در یک یا چند اطاق  در بالاترین نقطه جای داشت , من هرروز

برای دیدن پرنده کوچکم سری به لانه اش میزدم اما او با چشمان بسته و لبهای دوخته شده

خاموش تنها وجود مرا احساس میکرد ؛ هر روز به سجاده مادر که روبه یک قبله

ناشناخته  ونامریی پهن شده بود پناه میبردم تا بلکه روحم را از این حصار تاریک نجات

دهم ؛ تا شاید بخود بقبولانم که جهنم نیست ؛ دوزخ نیست ؛ بهشت است , خوشبختی است

من در وصف بهشت چندان چیزی نشنیده بودم  ؛ تنها در دل آرزوی خوشبحتی را داشتم

منکه تنها بایک دسته گل میخک سفید و یک قفس حاوی پرنده ام و سجاده و چادر نماز

مادر را در بغل گرفته و این راه راطی کرده بودم ؛ حال درمیان زمین و آسمان مانند

یک پروانه معلق پرواز میکردم ؛ پروازی در خلا ء مطلق .

او ؛ ارباب من ؛ خوش سیما ؛ جذاب و بلند  بود و درهمان لحظه ورود بخانه مرا به حجله فراخواند ؛ باشرمندگی از پرنده ؛ شرمندگی از قبله نامریی به پشت در بسته رفتم و چه باحوصله

و امیدوار بانتظار یک عشق نشستم ؛ امیدوارم بودم که از این عشق سهمی هم به من برسد

ارباب ؛ مست وکیفور مرا بسوی تختخوابی که متعلق به او بود کشاند .

من در دره حقارت گیر افتاده بودم ؛ هیچ چیز در آن مکان متعلق به من نبود ؛ باصبر و

و خاموشی شاهد شکل گرفتن جنون وحشتناک او شدم .انچنان مست بود که چشما نش

مرا نمی دید.

او متعلق به قبیله ای بود که نامش را میتوان قبیله شیفتگان و یا ارباب موریانه ها  نامید که

بدون توقف درکار ساختن و بزرگتر کردن قبیله بودند ؛ چندان با ماده ها کار نداشتند

نرینه هارا بیشتر می پرستیدند ؛ قبیله ای که مرتب در کار خرید وفروش و آدامس

و رقص و خرید کفش ولباس و میهمانی رفتن وقت خود را میگذراندند ودرعین حال

سجاده شان نیز پهن بود !! در لابلای انگشتان مزین به هزاران انگشتر برلیان و زمرد

خود کارتهای بازی را نیز نوازش میکردند آنهم با چه لذتی .

من بیهوده دور خودم میچرخیدم نا امیدی ام هر روز بیشتر میشد همه به تماشای این

حیوان تازه رها شده و بیرون آمده از یک سیاره ناشناس می نشستند و بر لبهایشان ؛

لبخندی  بود که من معنی آنرا نمیدانستم و نا امیدی روحم را می کاهید

من در انتظار یک عشق و درحسرت یک شام ساده در کنار ارباب بودم اما ....

ارباب را خیلی کم میدیدم ترس شدیدی همه وجودم را فرا گرفته بود درحسرت یک

پیچک تازه که دردلم جوانه بزند میسوختم ؛ روزها در انتظار بیهوده ای میگذشت

و آن مرد ؛ آن پیچک نیمه مرده که من اورا عشق میپنداشتم دردرون سیا ه چا ل

بد بویی انباشته از الکل وافیون دور خود پیچیده بود و رشته های نازک فلب من

تبدیل به مارهای تنفر وانزجار شدند ؛ دیگر حتی غروری هم برایم باقی نمانده بود

دیگر به عشق نیاندیشیدم ؛ تنهایی  مانند موریانه در وجودم لانه کرده و مرا میخورد

میبایست کاری میکردم تا بتوانم زنده بمانم و آنچه را که در انبار ذهنم رویهم انباشته

شده بود پاک کنم ؛ ذهنم را خالی کنم و به جایش چیزهای تازه ای را بنشانم ؛ میبایست

شروع میکردم و به رودخانه پر آب ووحشی ووجودم راه میدام تا در جانم جریان

پیدا کند ؛ میبایست به چیزی دست بیاندازم ؛ دستگیره ای پیدا کنم ؛ خدا در آن بالا

بالاها فراموشم کرده بود ؛ نمیبا یست تن باین همه حقارت بدهم ؛ باید حتی مرگ را

نیز فریب بدهم و زندگی را دوباره به دست بیاورم ؛ داروها بی ا ثر بودند ؛ دوراه

بیشتر نداشتم ؛ یا میبایست به قانون جنگل آنها دل میسپردم و یا سد رهایی را

میشکستم که درآن صورت خود نیز غرق میشدم ؛ همه اندیشه های نازک روح من

پوسیده وروحم به ویرانی میرفت و ذهنم انباشته از کلمات خشن و تند بود ؛

آه ؛ خداواندا ؛ چه بوی تعفنی از این برکه راکد بر میخیزد و چگونه کرمها در میان

آن میلولند و تولید مثل میکنند .

اول فریاد زدم ؛ صدایم به جایی نرسید رو به خدا کردم ؛ آسمان تاریک شد و خدا

پنهان گشت . رو به مستی آوردم ؛ بی فایده بود ذهنم خاموش ؛ افکارم مغشوش

و خودم یک لاشه ؛ یک سوراخ ؛ یک جایگاه ساختن موریانه آنهم از نوع نرینه

ماده هایم بی ارزش بودند .

و ...... او آمد ؛ آن آشنای همیشه آشنا که دریچه قلبم را گشود و نگذاشت که

علفهای هرزه بر شریانهای بطن قلبم به پیچند و مرا به جنون برسانند ؛

او خود خدا بود که از راه رسید مهربان بود ؛ ملایم بود ؛ نجیب بود ؛ او پیشانی

و دستهای مرا بوسید شانه های او نشانه تکیه گاهم بود و سینه ا ش از گرمای

درونش خبر میداد ؛ سینه اش جای امنی بود برا ی گذاشتن سر بی سامان من .

نه ترس از سقوط داشتم  ونه وحشت از خزیدن در کنارش , او مطمین بود

میدانستم که میتوانم سربی سودای خود را سالها بر شانه ها یش بگذارم.

از نگاهش مهربانی میبارید او مغرور بود ؛ زیبا بود ؛ بلند بود و بزرگ بود

بزرگتر از هر موجودی که تا آن روز دیده بودم ؛ او مرا میشناخت و در دوزخ

من رفت وآمد داشت و میدانست که تاچه حد به او وآغوش مهربا نش نیاز دارم

او میدانست که چقدر سردم هست و احتیاح به یک گرمای مطبوع  در در زوایای

روحم موج میزند .

فریاد را خاموش کردم و در حوض کوثر عشق غسل نمودم و سپس برای ادای

نماز سر به پای او نهادم .

او اشک چشمان  مرا سترد ؛ او موسیقی روح مرا می شنید لبخند میزد و لذت میبرد

کم کم هر دو احساس کردیم که روی به قبله عشق کرده ونماز میگذاریم .

او از واکنش های من ابایی نداشت  و میگذاشت که من به میل خود رفتار کنم ؛

هر خواسته بچگانه مرا بر آورده میساخت ؛ سرچشمه مهر او سرازیر شد تا

رودخانه خشک و کویر سوخته جان مرا پرآ ب سازد .

من میل نداشتم که اورا در انحصار خود بگیرم ؛ میل بان نداشتم که کا شانه اورا

ویران سازم  ؛ تنها سکوت ملکوتیش و بودنش در کنارم کافی بود که احساس

امنیت کنم ؛ چشمان برا ق و پر مهرش را برویم میدوخت و در بهشت را برایم

باز گذارد .

پیشانی کدر و تاریکم دوباره درخشید ؛ ماه پیشانیم از تاریکی بیرون آمد و روی

صورتم پخش شد ؛ چشما نم از گودی گور فرار کردند و بر قله گونه هایم مانند

دو شمع فروزان نشستند ؛ میدانستم که ا ین بهشت تا ابد باقی نمیماند ؛ تجربه ها

بمن نشان داده بودند که : طبیعت حسود و بیرحم است و بر دلهای عاشق رحم

نخواهد کرد ؛ بنا براین در این بهشت تازه یافته جایی را برای خود انتخاب نکردم

باید توشه هایی جمع آوری میکدم ؛ حقارتها را از سرم بیرون راندم و دلم را تنها

باو سپردم تا هرچه در توان دارد آنرا پر کند ؛ اگر میخواست تسلیم او شوم بی چون

وچرا ؛ اطاعت میکردم ؛ من بهار را در آ غوش داشتم دیگر نشانی از آن زمستان

سرد و آن درخت خشکیده  و پوسته های مزاحم او نبود .

زمانی رسید که میبایست آسمان وبهشت را ترک میگفتم و به دوزخ زمین باز میگشتم

اما میلی به این کار نداشتم ؛ راه گریزی نبود ؛ هرچه را که بمن داده بود در دلم

اندوختم و در گوشه ها وزوایای اندیشه ام پنهان ساختم ؛ نمیشد همیشه درآسمان باقی

ماند زمین هم دیگر جای من نبود ؛ میان زمین و آسمان هم تبدیل به یک حشره

میشدم , دیگر میلی به اسارت نداشتم حال میتوانستم سد را بشکنم ؛ دشواریها را

کنار بگذارم ؛ دیگر نمیگذاشتم  که او مرا تحقیر کند ؛ او خود حقیرتر از من شده

و داشت میپوسید .

آزادانه پرواز کردم به دیاری که بتوان عشق را بوسید و مانند مهر نماز بر پیشانی

گذارد .

اما افسوس و هزار افسوس که آن یگانه بسوی بهشت برگشت و مرا تنها گذاشت

امروز آن صندوق طلایی را باز کرده ام وذره ذره محتوی آنرا به جانم تزریق

میکنم تا زنده بمانم و میدانم ؛ بخوبی میدانم که اودر آن بالاها مواظب روح من

است .

 

اسپانیا نوامبر دوهزارو هفت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ه

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: