از یاد رفته
شهسواران ؛ در غبار فتنه ؛ گم گشتند ورفت
نامشان از یادها؛ تصویرشان از قابها
" ی /.بهزاد کرمانشاهی "
...............................................
در میان دشتی گسترده ؛ بی صدا ایستاد
آن دوست ؛ آن یار؛ آن اولین
و آن آخرین
بی صدا مرد
حسرتی بر دل نماند
کاخ رویایی فرو نریحت
گنج یادگارها
و نشان آن سکه ناشناس که ؛
در جلد متروکش پنهان بود
گم شد
درختی از ریشه کنده شد
من بر بال پرنده ای ؛ تا اوج
ستاره ها بی صدا رفتم
از دور اورا دیدم
تنها بود
پیاده بود
پا هایش در حرارت زمین داغ
چسپیده ؛
بی حرکت ؛
از دور او را می دیدم
او بی شک در من گمان دیگری
داشت
نگاهش به بالابود , انتظار کمک داشت
خطوط چهره اش ناخوانا
چشمانش فرو افتاده
زمین ؛ داغ ؛ داغ
او چون یک لاشه خم شد
و بر زمین افتاد
در رخسار بی رنگ او فروغ احتضار بود
او مرگ را میدید
من به آسمان نزدیکتر میشدم
ستاره هابمن چشمک میزدند
سایه ها کم کم کمرنگ شدند
سای ها گم شدند. تقدیم به : هنرمند !نامی ؛ ف .شین
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر