برای زهرای نادیده
پرسش بیهوده ای بود
پرسیدم ای نا آشنا ؛ که نگاهت بامن آشناست
تو کیستی؟
پاسخ داد :
بیگانه ای نا آشنا
من ستاره گمشده
در یک آسمان تاریک .
چرا خودکشی ؟ او کشته شده ؛ قبل از آنکه
معنی کامل زندگی خودر ا بفهمد ؛ چه نسلی
دارد میمیرد ؟
چگونه باید فریاد کشید ؟ بدبختانه این نسل زاده
دوران ننگ ونکبت میباشد ؛ باید خطرناکترین
مرحله تاریخ جامعه خود را پشت سر بگذارد تا
سر انجام به مقصود نهایی برسد.
نسل کنونی ؛ نسل جدید , با دستهای ظریف
و اندیشه های ظریفتری و یا خفته در رویا آیا
میتواند جامعه را دگر گون کند ؟
آیا میتواند با نگاهی به گذشته نه چندان دور
بیاندازد و به کاووش خود ادامه دهدو از نو بنای
تازه ای را روی ویرانه ها بسازد ؟ .
عمر هم کتابها را سوزاند ؛ اما زندگی ادامه یافت
با از بین بردن میراث گذشته و بدون پشتوانه فرهنگی
هیچ ملتی به جاودانی نخواهد رسید ؛ امروز در
بعضی از کتب چیزهایی بچشم میخورد که باعث
شرمساری است ؛ دشمن ها شخصی نیستند
اجتماعی میباشند ؛ باید با گذشته پیوند خورد
زهرا ؛ وزهرا ها زنده خواهند ماند و شرم وروسیاهی
بر پیشانی کسانی می نشیند که به اندک مایه ای
خود را میفروشند .
....
هر بیت شعر ؛ طنابی است بر گردنم
هر خطی ؛ گلویم را می فشارد
من ناظر رقص نامردمیهاو نامرادیها میباشم
هر سخنی ؛ سر ب داغی است
که در گلویم جاری میشود
من به جذبه پندار
آنچه را که داشتم ؛ باختم
حال شرمسار از خویش
با دو همزاد ؛ پیوند خورده
با دو همدرد
و راز قصه های شبانه ام ؛ هر شب
بانگ سنگینی ؛ چنان آهنین میخی
بر مغزم میکوبد
چگونه میتوان در انتظار یک
ترانه گوش نواز
دل به رویا سپرد ؟
من نه سپیدم ؛ نه سیاهم , نه زردم و نه سرخ
نه نقش پلیدی بر دامن یک تباهی
من سرود عشقم
من گریزم
و تو ای مر د روسپی پست
که بردی به تاراجم
چهره پنهان کن
که این شام تیره وتار
به صبحی باشکوه ؛ تبدیل میشود
یکشنبه 4/11/02
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر