یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

برای زهرای نادیده

برای زهرای نادیده

 

پرسش  بیهوده ای بود

پرسیدم  ای نا آشنا ؛ که نگاهت بامن آشناست

تو کیستی؟

پاسخ داد :

بیگانه ای نا آشنا

من ستاره گمشده

در یک آسمان تاریک .

 

چرا خودکشی ؟  او کشته شده  ؛ قبل از آنکه

معنی کامل زندگی خودر ا بفهمد ؛ چه نسلی

دارد میمیرد ؟

چگونه باید فریاد کشید ؟ بدبختانه این نسل زاده

دوران ننگ ونکبت  میباشد ؛ باید خطرناکترین

مرحله تاریخ جامعه خود را پشت سر بگذارد  تا

سر انجام به مقصود نهایی برسد.

نسل کنونی ؛ نسل جدید , با دستهای ظریف

و اندیشه های ظریفتری و یا خفته در رویا آیا

میتواند جامعه را دگر گون کند ؟

آیا میتواند با نگاهی به گذشته نه چندان دور

بیاندازد و به کاووش خود ادامه دهدو از نو بنای

تازه ای را روی ویرانه ها بسازد ؟ .

عمر هم کتابها را سوزاند ؛ اما زندگی ادامه یافت

با از بین بردن میراث گذشته و بدون پشتوانه فرهنگی

هیچ ملتی به جاودانی نخواهد رسید ؛ امروز در

بعضی از کتب چیزهایی بچشم میخورد که باعث

شرمساری است ؛ دشمن ها شخصی نیستند

اجتماعی میباشند ؛ باید با گذشته پیوند خورد

زهرا ؛ وزهرا ها زنده خواهند ماند و شرم وروسیاهی

بر پیشانی کسانی می نشیند که به اندک مایه ای

خود را میفروشند .

....

هر بیت شعر ؛ طنابی است بر گردنم

هر خطی ؛ گلویم را می فشارد

من ناظر رقص نامردمیهاو نامرادیها میباشم

هر سخنی ؛ سر ب داغی است

که در گلویم جاری میشود

من به جذبه پندار

آنچه را که داشتم ؛ باختم

حال شرمسار از خویش

با دو همزاد ؛ پیوند خورده

با دو همدرد

و راز قصه های شبانه ام ؛ هر شب

بانگ سنگینی ؛ چنان آهنین میخی

بر مغزم میکوبد

چگونه  میتوان در انتظار یک

 ترانه گوش نواز

دل به رویا سپرد ؟

من نه سپیدم ؛ نه سیاهم , نه زردم و نه سرخ

نه نقش پلیدی بر دامن یک تباهی

من سرود عشقم

من گریزم

و تو ای مر د روسپی پست

که بردی به تاراجم

چهره پنهان کن

که این شام تیره وتار

به صبحی باشکوه ؛ تبدیل میشود

 

یکشنبه 4/11/02

 

 

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: