پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

پراکنده ها

 

امروز صبح به چهره ام در آینه نگاه می کردم؛ دیدم که هنگامی که زیبائی و جوانی به  پیری و زشتی می پیوندد چه ترکیب غم انگیز ی پدید می آید.  کتابی خوانده شده وتمام شده می رود تا در این سرزمین و زیر این آسمان صاف وآبی اوراق خود را به اطراف پراکنده سازد.

 

آیا همه آنهائیکه جلای وطن کرده اند همین دردها را روبرو بوده و تحمل کرده اند؟ آیا این عده که تعداد آنها ازمیلیونها هم تجاوز کرده و منهم یکی از آنها هستم باز هم شجاعت اینرا دارند که بگویند: نه، برنمی گردیم؟  آیا همۀ آنها مقاومت کرده اند ویا تن به حقارتها داده اند؟

 

به آ وازی گوش می دادم که از سر زمین خودم بود.  نه دیگر نمی خواهم گوش کنم، چرا که مرا بیاد تلخیها و روزگاری دیگر می اندازد.  نه، دلم نمی خواهد به هیچ سازی گوش کنم: ساز مرا بیاد آن شبهای مهتابی درمیان یک دشت خاموش می اندازد.  بیاد دخترکی کوچک که عاشقانه به چهرۀ نوازنده می نگریست، دخترکی زیبا و افسرده.  نمی دانستم که آن نوازندۀ عزیز دردانه همۀ زنها بود، ومن حوصلۀ نگهداری هیچ دردانه ای را نداشتم وبه همین علت هیچگاه باو نگفتم که: دوستت دارم.

پذیرفتن یک دردانه برای من هیچ لطفی نداشت.

هیچ نظری موجود نیست: