ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا
...........................................
میگذرم از میان رهگذران ؛ مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران ، کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را ..........ف. مشیری
این آخرین پل کجاست ؟
از کدام راه و روی کدام رودخانه ساخته شده است ؟
از کدام کوچه باید گذر کرد ،
شاید سر زمینم باشد که آخرین پل را با مواد منفجره لبریز کرده است ، شاید آخرین پل ، خانه دخترم باشد لبریز از اثاثیه و اشیاء بیهوده که روی آنها نشسته وبر آنها حکومت میکند .
شاید اخرین پل همان نویسنده وشاعر است که امروز در کنار نوه اش در خاک آرمیده است .
شاید آخرین پل اطاقی باشد که من با تنهایی آن خو گرفته ام ودیوارهای گچی اطرافم را را مسدود کرده اند وتختخوابی که سخت مرا درآغوش میگیرد .
آخرین پل از کدام گذر گاه عبور خواهد کرد ؟شاید آخرین پل انفجار یک بمب باشد ،ویا یک اپیدمی سخت وهمه گیر.
اما برای من آین آخرین پل نخواهد بود ، نه ! نخواهد بود
برای سال نوی شب 2019 باید آماه شوم و در دل آرزو کنم که ننگ از سر زمینم پاک شود وطاعون برچیده شود نفرت از دلها بیرون برود سیاهی گم شود وآفتاب درخشان همچنان از پنجره ها به درون آطاق سرد زمستانی ما بدرخشد .
اما متاسفانه این آرزوها کمی بعید بنظر میرسند آخرین پل جایی است بنام "بی . مار . ستان " که برای مردن ترا آنجا به امانت میگذارند وپزشکان مهربان دست جمعی روی قطعات بدن تو قیمت تعیین کرده وترا به مزایده میگذارند خانواده را درفشار قرا رمیدهند که باید عمل شود ودستگاهی نوبرایش بگذاریم ییمه قبول نمیکند ، بیمه قبول کرده است اما نه آنرا که از جایی دیگر ابتیاع کرده اید ، یک بازی کثیف ، انها روی آنچه را که خریده اند میپوشانند وبیمه را با خبر نمیسازند تا خانواده مجبور شود پولی اضافه بدهد قطرات از کیسه .پلاستیک به رگهای نازک ونامریی تو وارد میشود هر سوزنی را قبول نمیکنند رگها آنقدر نازکند که باید با ذره بین به دنبا ل آنها رفت ، پرستار مهربان میگوید عیبی ندارد جای دیگری ار سوراخ میکنیم ، روی استخوان وتو زیر فشار آنهمه سوزن های گوناگون فریاد را درسینه ات نگاه میداری واشکهایت را چاری میکنی وروبه پرستار که مشغول حفاری است ، میگویی دیگر بس است .
اما او گوش بحرف تو نمیدهد آنقدر فشار میدهد تا آن شئیی چهار گوش را درون پیکر بی خون تو جای جای دهد واز چهار طرف استفاده کند سرم ، آنتی بیوتیک و گرفتن خون .
چاره ای جز تسلیم نداری ، دعاکن ، به کجا ؟ مهم نیست به درونت سفر کن اورا خواهی یافت اورا درقلب ضعیف و ناتوانت پیدا خواهی کرد او همان جان است که درمیان سینه توست اورا بیاب .
سلام ای عشق ، درود بتو ای عشق ، برخیز وبر تارهای این پیکر بتاب مرا بهم بپیچ بگذار ضربان قلبم شدت پیدا کند ، درود بر تو ای عشق تویی که قلب ناتوانم را با تپش های دیوانه وار به زندگی باز میگردانی
.
مگذار ای دل نازنین ترا فرسوده سازند ، به طپشهای های خود ادامه بده ای دل بیقرار ، قلب میطپد تن عرق کرده آه چقدر هوای اطاق گرم است از جایت بلند میشوی اما همچنان آن کیسه ها بتو آویزانند با قطره هایی که بتو زندگی میدهند آنهارا باید بکشانی زیر آن دستگاه منحوس و وحشتناک .
آه معجزه شد ، حالش و به بهبود است تب قطع شده پس فردا میتواند بخانه برگردد ، خانه ! چه نام زیبایی است ، خانه ،
بخانه دخترم رفتم خیال کردم در بهشتم بهشتی واقعی وسر انجام کمی که قدرت در پاهایم پیدا شد از پله های آنجا بالا آمدم وسرازیری وتپه های خانه خودرا دوباره یافتم .
من از دروازه جهنم عبور کرده بودم حال دیگر وارد دوزخ وسپس بهشت خانه شدم .
ای عشق ، تو مرا نجات بخشیدی با قدرت جادویی خویش بر تو درود میرستم . نامت هر چه میخواهد باشد ، بتو ایمان دارم . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » 20/09/2018 میلادی / اسپانیا .