سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۷

محرم

ثریا/ » لب پرچین «  اسپانیا !

این مرگ نبود ، زیرا که من بپای خاسته ام 
 وهمه مردگان آرمیده اند 
 شب ، نبود  زیرا همه ناقوسها 
 برای  آوای نیمرزو زبان از کام بیرون کشیده بودند 

سر ما نبود  ، زیرا گرمای  باد سام را حس میکردم که بر گوشت و پوستم میخزید 
 واین آتش نبود 
 زیرا زیر پایم آنسان سرد  بود که میتوانستم محراب کلیسای  را خنک نگاه دارد ..........امیلی دیکنسون 
-----
من خوشبختانه به ماههای هجری عربی کمتر نگاه میکنم اصولا تقویمی ندارم از روی سایتها میفهمم که امروز  مثلا سیزدهم ماه شهریور است ! حال او آمد وبما گفت محرم نزدیک است ، بین خواب وبیداری بودم صدایش اول نرم و نوازشگر و سپس به یک فریاد بلند وغرشی شیر مانند تبدیل شد  گویی  طوفان  از راه رسید و منکه در رویاها بسر میبردم ناگهان سراسیمه نشستم .

من از محرم وحشت دارم از آنهمه آدمها با چهره های منفور  و زنجیر ها و قمه ها ی خونین  وبچه های کفن پوشیده وآن نمایشات مسخره غم انگیر ، اینهارا درکودکی دیده ام وترسی وحشتناک دردرونم ایجاد شده است وبد ترین  شوکی که دراین ماههای منحوس بمن وارد شد درست همان شب عاشورا پدرم مرد ومن خیزش آن مردان وحشی را که به دنبال جنازه او میدویدند واورا یک قدیس میخواندندوحشت کرده بودم وراه خانه را درپیش گرفتم ، نه او هم آدمی نظیر همه ما بود تنها بخاطر بی مبالاتی وبی احساسی مادرم که درخانه مرد دیگری میزیست او تنها درگوشه خانه دوستش بدون غذا وآش آلو که درحسرتش بود جان داد اورا به بیمارستان بردند دیگر دیر بود ، خیلی دیر او تنها سی وشش سال داشت ومن چهارده سال  ، برای یک دیدار کوتاه به پایتخت آمده بود ، مردی بود با غرور فراوان  ، اهل نقاشی وشعر وموسیقی و بقول آن مادر اینها  نان نمیشد .از آن پس شبهای عاشورا خودرا درجایی پنهان میساختم در گیر یک  هیستریک شده بودم دکتر بمن قرصهای آرامش بخش داد وهمان قرص ها تا امروز با من همراهند از آن تاریخ محرم برایم یک جهنم سیاه شد که عده ای دیوانه خودرا برای افسانه های دروغین به در دیوار میکوبند شاید هم بهانه باشد  برای آنکه زنان بدبخت توسری خور وعقده ای خودرا خالی کنند .

اینهمه علم وکتل ونیزه ونوار سبز وخونین برای چیست ؟ برای یک نمایش بزرگ برای اینکه نشان بدهی قدرت تو بیشتر است  شبها در محله های جنوب شهر بر سر اینکه کدام دسته جلو تر برود چاقو قمه کشی میشد وصبح سپورها  به همراه پاسبانان محله میبایست جنازه هارا جمع کنند این دین نبود یک کاسبی بود یک بیزنس .
وامان آن آن شبهای روضه خوانی درخانه مادرجانم که هنوز  ملای بر روی منبر دهان باز نکرده بود مادر یک یا حسین میگفت وغش میکردومن مانند یک جوجه بی پناه میلرزیدم  و زمانی  این خوف و ترس بیشتر میشد که قرار بود دسته سینه زنی بخانه بیایند وپس از اتمام کارشان شام بخورند در آن دقایق خوف انگیر من نمیدانستم به کدام سوراخ پناه ببرم میرفتم همه رختخوبها را بهم میریختم وزیر آنها پنها میشدم واشک میریختم واز ترس میلرزیدم .

مادر از دادن یک کاسه آش آلو به پدرم خودداری میکرد  اما برای مشتی مفتخور  روزهای متوالی خورشهای رنگین میپخت  تا نشان دهد که قدرت دارد !
از آن  تاریخ  میل داشتم از ان سر زمین فرار کنم بجایی بروم که خبری از دین مذهب نباشد و خوب در این سر زمین نیز دچار همین بلیعه شدم اما دیگر کسی مرا مجبور نمیکند حتما به کلیسا بروم در روزهای کریسمس ویا روزهای دیگر کمی مواد غذایی میخرم درون   کیسه های مخصوص که از طرف یونیسف بما داده شده میریزم برای بیماران ویا گرسنگان حال چقدر از ان مواد به دهان آنها میرسد دیگر بمن مربوط نمیشود .
عزاداریهای آ نها مانند شادیهایشان بخودشان مربوط است و ایمان و عقیده من بخودم ،  درهمان حال مطابق  طمع و مذاق آنها چیزی به دهانم میگذارم که پر به بیراهه نرفته باشم .
هیچ کند وکاوی یا مطالعه ای درباره این اسلام ندارم میدانم دین مردان است ودینی بسیار خشن وبیرحم  ، تنها این را فهمیدم بر خلاف نامی است  که بر روی خود گذاشته  نام تسلیم !!.
سعی دارم بنوعی این روزهای وحشتناک رااز جلوی چشمانم پاک کنم ونگاهی به تقویم ها نیاندازم صبر کنم اما دوماه تمام آنها بر علی اصغر وعلی اکبر  و کبرا صغرا و طفلان مسلم میگیرند بی آنکه به زیر پاهایشان نگاه کنند که چگونه ستاره های کوچکی خاموش میشوند یا ببردگی میروند .
دیگر میل ندارم آن پیکره هارا ببینم دیگر میل ندارم به ان سوی زمان برگردم .

اما ،    همه این آشفتگیها  بی وقفه  و سر د ، بی فرصت  وبی مهلت 
ویا ناله و خروشی از زمین 
 واقعیت  یک چیز  را ثابت میکنند ، ..نا امیدی  .ث
ثریا  اسپانیا / » لب پرچین « همان روز سه شنبه چهارم سپتامبر 2018 میلادی !