یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۷

به تو !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !


در نمازم ، خم ابروی تو با یاد آمد 
حالتی رفت  که محراب به فریاد آمد 

ازمن اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار 
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد ..........» حافظ شیرازی «

در فکر تو بودم ، تمام مد ت در فکر تو بودم ، کجا هستی ودرچه حال وچه احوال وکارت را چگونه پیش میبری ،  سرانجام باین سئوال برخوردم که تو برای چه کسی چانفشانی میکنی  برای کی ؟ برای خودت ؟ واعتبار از دست رفته ات  ؟ ویا واقعا دلت برای آن سر زمین میسوزد !  آن سر زمین  که روزی مادر ما بود مرده ، وحال جانوران روی جسد او دارند میرقصند واگر بتوانند تکه هایی از آنرا نیز به دندان کشیده همانند گرگهای خونخوار  دور خود میچرخند . 
تو از بالا شروع کردی ، میبایست از پایین شروع میکردی ، خیلی عجله بخرج دادی وخودت ا درچاهی انداختی که امروز بیرون آوردنت  با هزاران طناب سیمی هم مشگل است .
ملتی که نداند وطن وخاک چیست وچگونه باید از آن محافظت کرد ، نمیتواند یک پارچه شود واز نو خانه را بسازد ، پی از اول خراب بوده ستونهایی که این خانه ر ا نگاه میداشتند همه پوشالی واز جنس کاه بودند نه از جنس کوه و یا آهن ، آنها آنقدر گر سنگی روحی  .جسمی وخورده اند که تنها بفکر همان پر کردن  این دو احساس خویشند ، ملتی بیسواد ، بی تجربه ، شاه ما باهمه خدماتی که انجام  داد  سطح سواد ومعلومات  این  مردمرا درحد صفر نگاه داشت  در آن زمان ما هشت میلیون بیسواد داشتیم ونهایت سواد  وکتابهایی که دردست داشتیم بابا لنگ دراز بود و نوشته های جان اشتیانبک و ارنست همینگوی  !  وآنهاییکه ادعای  آنرا داشتند که راز ورمز فلسفه مارکس واینگلس را میدانند آنقد رشعور نداشتند که |ها |را از |هر| تشخیص بدهند  این کتابها تنها درکنج قفسه های آنها بعنوان دکور  ونماد روشنفکری جای داشت ، باد دارم روزی در کتابفروشی معتبر امیر کبیر مردی آمده بود با متری دردست وکتابهایی میخواست از نوع فلسفه وجامعه شناسی اما همه یکدست ویک رنگ 
 وباندازه همان متری  و اندازه ای که او دردست داشت ، معلو م بودنوکیسه ای است که از قبل دزدیهای بزرگ صاحب یک خانه شده وحال میل دارد بسبک زمان ویکتوریا یک کتابخانه هم درست کند ودرآن دو مبل چرمی ویک شومینه بگذارد ودوستان درمیان آن بنشیند وتریاک بکشند . این را وچیزهای دیگری را من شاهد بودم .

زمانی که من روح القوانین مونتسکیو را میخواندم  همه مرا باد تمسخر گرفتند وهنگامیکه لباسهای دست دوم خودرا میفروختم وبجایش کتاب میخریدم  باز مرا بباد تمسخر میگرفتند ،  من اگر به اپرا میرفتم ، داستان وموسیقی آنرا بخوبی احساس کرده ودرک میکردم  وگاهی اشکهایم نیز سرازیر میشد ند اما درهما ن سالن اپرا بودند کسانی با شکمهای بر آمده وزنان مو رنگ کرده که داشتند چرت میزدند وخر  خرشان در ردف اول حال همه را گرفته بود .

من از کودکی روی به کتاب آوردم وخواندم ، خواندم واگر چیزی را نمیدانستم با کمال راحتی  از دیگران میپر سیدم  اما اکثرا مورد تمسخر دیگران بودم بنا براین درهمه میهمانیهای باشکوه !!!! فامیلی  من تنها یک تماشاچی بودم که که مهر  برلب زده وخامو ش نشسته است .، نه قماری بلد بودم ، نه میدانستم چگونه لبم را با لب وافور آشنا سازم  ، تنها سیگار میکشیدم ! .

نازنین ، برای ساختن یک سرزمین اول باید انسان ساخت  باید انسانی روشن گرا وروشن فکر ( نه از نوع توده ای خود فروشومجاهد  ووطن فروش ) ببار آورد تربیت اولیه درخانه وزیر دست پدر ومادر  شکل میگیرد پدری که کارش فحاشی باشد ومادری که خود را  بدبخت تو سری خورده احساس کند نمیتواند یک انسان بسازد یک موجودمعلول ببار میاورد که جامعه فاسد وکثیف  اورا پرورش میدهد .
بنا براین نازنیم ، با همه زحماتی که میکشی  میدانی که دروغ  د ر 
سرزمین ما نقش اول ر ا بازی میکند  وفریب دادن نقش بعدی را وکشتن  نقش آخر این نمایشنامه غم انگیز است .
با آرزوی پیروزی برای تو وهمکارانت . من اگر  جای تو بودم دست از این مبارزه بیهوده برمیداشتم وبه دنبال شغل دیگری میرفتم وآنهمه لات ولوت وفاحشه هارا  نیز دور خود جمع نمیکردم  ،  با سربازان وارتش مجازی نمیتوان  جلو رفت  به امید چی؟  باید اول درس وطندوستی را آموخت  بایداول دانست که چگونه  پی را ریخت وبا چه ملاتی . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 23/ 09/ 2018 میلادی /