ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
و.... همه او بود ، همه شب با او بودم ، ساکت بود ، دستش را دردستم گرفتم ، حق با او بود ، هر صبحی را نمیتوان صبح نامید ، اطراف ما همه شب بود تاریک بود ، دستهایش را درمیان دستهایم میفشردم ، ساکت بود ، بلبلی خاموش در قفس تنهایی خویش ، خیال میکردم هم اکنون در چهره وی یک حالت روحانی ، یک اشراق ومکاشفه خواهم دید پس از آنهمه سالهای سکوت ، اما او بجای جواب تنها نگاهی بمن انداخت ، نگاهی سرد ، نگاهی مرده ، نگاهی لبریز از از نا امید ی، که کنایه های تلخی را میتوانستم در آن ببینم .
دستش را را به به سوی دهانم بردم تا ببوسم ، دستی سرد همانند زردچوبه زرد با اینهمه باولعی تمام نشدنی آنرا بوسیدم وسپس دست اورا بجای اولش برگرداندم با ز در سکوت راه میرفتیم .
در شهر او هر چند عقربه های ساعت صبح را نشان بدهند اما صبحی وجود ندارد رونق پرشور صبج نیست ، تنها درپشت ابرهاست که خورشید راه میرود همه شهر او تاریک وشب است .
زیر لب زمزمه کردم :
من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،
تا بیکران عالم پندار رفته ام .......
ایستاد و گفت ، خاموش باش .
بیدار شدم ، نه خبری از او نبود ، اثری نبود ودستهای من خالی بودند ،
لحظاتی فرا رسید که احساس میکردم برای زنده ماندنم بهانه ای ندارم ، به زیر دوش رفتم درون وان جانوران همیشگی از سرو کول هم بالامیرفتند احساس کردم روی جسد من راه میروند شیر آب جوش را باز کردم و داروی ضد عفونی را درون وان ریختم ، نفسم دیگر بالا نمی آمد .
زمانی طولان بود که دیگر در آینه به چهره خود نگاهی نمی انداختم ، دیگر این زن را نمیشناختم زنی درد کشیده ورنج برده و ناتوان ، نه من این زن را ابدا نمیشناسم .
به روی بالکن رفتم و ریه هایم را از هوای پاکیزه که از روی دریا وکوه بر میخاست ، لبریز ساختم ، نشاطی یافتم . سپس برگشتم بسوی آیینه رنگی بر گونه ایم نشسته بود ، دستهایمرا بلند کردم وفریاد کشیدم :
با تو هم مبارزه خواهم کرد ونخواهم گذاشت مرا از پای دربیاوری تا روزیکه خودم میل نداشته باشم تو نمیتوانی مرا مجبور کنی که دنیارا ترک کنم ؛ به میل خود به دنیا نیامدم اما میتوانم به میل خو دنیارا ترک کنم .و زمزمه را سر دادم :
پس ا زاین زاری مکن ؛ هوس یاری مکن ، تو ای ناکام دل دیوانه ......
اما درونم قیامتی برپا بود ، عشق بود که همچنان میغلطید و مرا غلغلک میداد . .
هان ، ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا ، که شراب هم نمی برد .......".فریدون مشیری" جادوی شراب
آن مرگ نبود ، من بپا خاسته بودم از مردگان واز دروازه جهنم فرار کر ده بودم ، شب را گم کردم وبه صبح اندیشیدم ، وبه آفتاب نیمروز که از پشت پرده های توری اطاقم به درون میتابد ،
سرما نبود ، گرمای دلپذیری بود ، ودرهمان حال د رمذاقم تلخی روزهای گذشته را احساس میکردم ، باید فراموش کنم ، بافتنی را برداشتم ومشغول شدم .پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 22/09/ 2018 میلادی /////