شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۷

و...همه او بود

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



و.... همه او بود ، همه شب با او بودم ، ساکت بود  ، دستش را دردستم گرفتم  ، حق با او بود ، هر صبحی را نمیتوان  صبح نامید ، اطراف ما همه شب بود تاریک بود ، دستهایش را درمیان دستهایم میفشردم ، ساکت بود ، بلبلی خاموش در قفس تنهایی خویش ، خیال میکردم  هم اکنون  در چهره وی یک حالت روحانی ،  یک اشراق  ومکاشفه خواهم دید پس از آنهمه  سالهای سکوت ،  اما او  بجای جواب  تنها نگاهی بمن انداخت  ، نگاهی سرد ،  نگاهی مرده ، نگاهی لبریز از از نا امید ی،  که کنایه های تلخی را میتوانستم در آن ببینم .

دستش را را به به سوی دهانم بردم تا ببوسم ، دستی سرد همانند زردچوبه زرد با اینهمه باولعی تمام نشدنی  آنرا بوسیدم وسپس دست اورا بجای اولش برگرداندم با ز در سکوت راه میرفتیم .

در شهر او  هر چند عقربه های ساعت  صبح را نشان بدهند  اما صبحی وجود ندارد  رونق پرشور صبج نیست ، تنها درپشت ابرهاست که خورشید راه میرود  همه شهر او تاریک وشب است .

زیر لب زمزمه کردم :
من ، با سمند سرکش و جادویی شراب  ، 
 تا بیکران  عالم پندار رفته ام .......

ایستاد و گفت ، خاموش باش . 

بیدار شدم ،   نه خبری از او نبود  ، اثری نبود ودستهای من خالی بودند ، 
لحظاتی  فرا رسید که احساس میکردم  برای زنده ماندنم بهانه ای ندارم  ، به زیر دوش رفتم  درون وان جانوران  همیشگی از سرو کول هم بالامیرفتند   احساس کردم روی جسد من راه میروند شیر آب جوش را باز کردم و داروی ضد عفونی را درون  وان ریختم  ، نفسم دیگر بالا نمی آمد .

زمانی طولان بود که دیگر در آینه به چهره خود نگاهی نمی انداختم ، دیگر این زن را نمیشناختم  زنی درد کشیده ورنج برده و ناتوان ، نه من این زن را ابدا نمیشناسم .
به روی بالکن رفتم و ریه هایم را از هوای پاکیزه که از روی دریا وکوه بر میخاست ، لبریز ساختم  ، نشاطی یافتم  . سپس برگشتم بسوی آیینه رنگی بر گونه ایم نشسته بود ، دستهایمرا بلند کردم وفریاد کشیدم :

با تو هم مبارزه خواهم کرد ونخواهم گذاشت مرا از پای دربیاوری تا روزیکه خودم میل نداشته  باشم تو نمیتوانی مرا مجبور کنی که دنیارا ترک کنم ؛ به میل  خود به دنیا نیامدم اما  میتوانم به میل خو دنیارا ترک کنم .و زمزمه را سر دادم :

پس ا زاین زاری مکن ؛ هوس یاری مکن ، تو ای ناکام دل دیوانه ......
اما درونم قیامتی برپا بود ، عشق بود که همچنان  میغلطید و مرا غلغلک میداد . .

هان ، ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست 
پرواز کن  به دشت غم انگیز عمر من 
 آنجا ببر مرا  ، که شراب هم نمی برد .......".فریدون مشیری" جادوی شراب 

آن مرگ نبود ،  من بپا خاسته بودم  از مردگان واز دروازه جهنم فرار کر ده بودم ،  شب را گم کردم وبه صبح اندیشیدم ،  وبه آفتاب نیمروز که از پشت پرده های توری اطاقم به درون میتابد ، 
سرما نبود ،  گرمای دلپذیری بود ،  ودرهمان حال د رمذاقم تلخی روزهای گذشته را احساس میکردم ، باید فراموش کنم ، بافتنی را برداشتم ومشغول شدم .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 22/09/ 2018 میلادی /////