ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
چقدر آ ن روز ها ما میبایست از این " حاج آقاها " بترسیم ، امروز هم میترسیم فردا هم خواهیم ترسید ، هروقت مجبور بودیم بخانه حاج آقا برویم حتما یک چادر سیاه میبایست درون کیفمان بگذاریم وهنگامیکه حاج آقا آفتا به به دست از آن سوی حیات به خلا میرفت ما چادر بسر و پوشیده مبایست سرمان را خم میکردیم ! حاج آقا چکاره بودند ؟ در بازار حجره داشتند وبرنج میفروختند ! یا آرد میفروختند ویا روغن میفروختند ویا پارچه فروشی داشتند ، اما چون توانسته بودند یک دور د.ور آن خانه معلا بگردند دیگر خود خدا شده بودند !
در محضر حاج اقا میبایست با چادر مینشستیم وحاج آقا یک دست خودرا روی صورتش میگذاشت تا چشممش بما نیفتد اما از لابلای انگشتانش حسابی مارا دید میزد !
در خانه ما حاج آقا زیاد بود ! همه پدرها حاجی بودند ؟ گاهی هم عرق را درقوطی پپسی میریختند وجلوی زن وبچه هایان میگفتند این همان کولاست که ما درمکه میخوریم !!! با یک دیس پلو وخورش جا افتاده بادمجان ودو کیلو گوشت بره به درون شکم میفرستادند ، پشت بند آن منقل بود وچای وشیرینجات وغیره ، زنان با چادر نماز کمر بخدمت حاج آقا اقا میستند !!!
روزی یکی از این حاج آقا ها با همسرش از شهرستان برای چند روز یا هفته بخانه ما آمدند ! من با یک مینی ژوپ کوتاه و دمپای داشتم باغچه را آب میدادم ، حاج آقا وارد شدند ! با سلام وصلوات به روی خودم نیاوردم ، تنها گفتم ببخشید الان خدمت میرسم ، خانم دستپاچه ، مستخدم دستپاچه به دنبال چادربرای من بودند اما بی خیال !
سر فرصت باغچه هارا اب دادم وسر فرصت یک ببخشید گفتم ورفتم داحل حمام شدم وپس از آن با یک لباس تازه که با زهم دامنش کوتاه بود وارد مجلس آنها شدم ، ای داد وبیداد ! زن ! برو چادر بر سرت بیانداز ! بی خیال من از چادر متنفرم وبیزار ، بعد رو کردم به حاج آقا وگفتم :
ببخشید حاج آقا ! شما از اینکه من با این لباس هستم ناراحتید ؟ اگر ناراحتید اطاقتان حاضر است !
در جوابم لبخندی پر آرزو زد وگفت :
نه جانم ، نه قربانت بروم ، خانه خانه توست هر طور راحتی همان گونه باش وبه زنها هم گفت خفه !
فردا صبح حاج آقا از اطاقش بیرون آمد وروی صندلی راهرو نشست وگفت :
ثریا خانم !
بعله حاج اقا !
قریانت بروم آن کتاب حافظ را بیاورم وبرایم حافظ بخوان !
چشمان همسرش از حدقه برون آمد ، چه ! از کی تا بحال حافظ خوان شدید حاج اقا !
حاج آـقا همانطور که چشم در چشمان من دوخته بود ، گفت :
هر نکته جایی وهر محلی مکانی دارد !!!!
سر انجام توانسته بودم حاج آقا را از رو ببرم .
-------
تابلتم را باز کر دم تا اخباررا بخوانم ، ای داد وبیدا د زنجیری از جانوران یعنی خوانندگان ریز ودرشت گذشته روی آن امده بود ، نه بابا من از دست اینها فرار کر دم یکی مترس وزیر کشاورزی بود ، که اورا درفروشگاه فردوسی جایش دادند بعد شد خواننده معروف ! یکی متر س بختیار بود یکی مترس وزیر آب وبرق بود ویکی مترس فلان شاپور وبه زور آنهارا بعنوان خواننده درحلقوم ما فرو کرد بودند وکاباره شکوفه نو جای همه اینها بود ، شیخ کویت ، شیخ عربستان ، از انها حسابی پذیرایی میکرد ند!!! حال همه لقب " بانو " گرفته بودند ! دیدم چقدر " بانو" افت کرده وپایین افتاده !! سر پیری هنوز مشغول نشخوار جوانیشان بودند عده ای مرده بودند وعده ای هنوز در شهر فرشتگان به دنبال نوستالوژی ها بودند ! همه را دلیت کردم .
خوشبتانه پسر جوان آقای شجریان دریک اطلاع رسانی از حال ایشان خبر داده بود ، حالشان خوب است الهی شکر ! پایان .
ثریا . اسپانیا » لب پرچین « جمعه 28 سپتامبر 2018 میلادی !!!