دوشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۹

بتو ، ای مرد

کنار ترا ترک گفتم ، وزیر این آسمان زیبا که لبریز از جنبش پرنده ها

میباشد وهلال روشن ماه بر سطح مواج آسمان آبی میدرخشد،

به جستجوی خدایم

--------------

برای شروع این نامه هیچ کلمه ای پیدا نکردم چون خوب که به گذشته

مینگرم مبینم که زندگی تو چقدر حقیر وننگین بود وچه خوب زود دنیا

وزندگیت را ترک کردی ، برایم مهم نیست که چندسال گذشته وچه

سال وچه روزی به دنیا آمدی ، تنها امروز که پرده ها بالا رفته اند

میبینم که در حد یک حشره ویک بیمار روانی داشتی به زندگی ننگینت

ادامه میدادی ، با باد کردن گونه هایت وسکوت وچشمان بسته است .

امروز هم برایم منهم نیست که درباره ات مینویسم مسیر زندگی من

مشخص است ودیگر سایه کسی نیستم تو ابدا نمیتوانستی از حصار

بسته زندگیت خارج شوی وپای به بیرون بگذاری اصالت تو از نوع

بدلی آن بود  اصالت را نمیتوان با پول خرید ، اصالت مانند رنگ

پوست ومو  با انسان به د نیا میاید وتنها کسانی که اصالتشان بی پایه

میباشد برای آنکه به زمین نخورند با دختران نجبا پیوند میبندند.

برای تو وخدا شیطان دریک میزان قرار داشت وآنچنان خودت را به

بیراهه ها کشاندی که به زودی قوای بدنیت تحلیل رفت واز پای

افتادی وروزهای آخر شبیه یک حیوان بیمار در گوشه ای خودرا

میکشیدی.

ولخرجیهای احمقانه ا ت برای آنکه  نشان دهی آدمی هستی واین

ولخرجیها بیرون ازخانه وبه دورا ز زن وفرزندانت انجام میگرفت

امروز از اینکه با تو پیوند بستم سخت پشیمانم واین از برزگترین

اشتباهات زندگی من بود ، من به همراه اصالتم وارد خانه حقیر

تو شدم واین حقارت تا روزی که پای از دنیا کشیدی ادامه داشت

هیچ نمیدانم دردورانی که درخارج بعنوان تحصیل زندگی میکردی

چه برتو گذشت ، هیچ ره آوردی وهیچ مدرک قابل توجهی دردست

تو نبود ، نمیدانم درمعدنهای ذغال سنگ ودرکنار آن آلمانیهای خشن

بعد از جنگ برتو چه گذشت ؟ تنها میدانم که راه تجاوز به حریم

دیگران را خوب یاد گرفته بودی ، زندگی تو عاری از هرگونه بزرگی

وعظمت ولبریز از فرو مایگی بود مانند یک خزنده تیره روز ، یک

حشره ناچیز د ر مزرعه زندگی میگشتی ومیخوردی هنگامیکه فهمیدم

چه تیره روز وسیه دلی هستی جسما وروحا خودم را ازتو جدا ساختم

حتی بچه ها را نیز از تودورکردم دیگر نمیشد بتو اطمینان کرد.

من به عدالت معتقدم  وامروز حق دارم که ناظر اجرای عدالت باشم

میل ندارم با کسی تصفیه حساب کنم من تشنه اجرای عدالتم ، عدالتی

که تنها پروردگار مجری آن است ، امروز سینه من از عطش این

عدالت میسوزد خانه من ، خانه پاک ومقدسی بودمیل نداشتم هیچ

بی حرمتی حتی به دیوارهای خانه شود وتوبا پیکرپرگناه وآلوده ات

پای به حریم این مکان پاک میگذاشتی  وآنرا آلوده میساختی ، من

نمیتوانستم بر علیه تو برخیزم قدرتی نداشتم قانون به زن امکان اینرا

نداده است که بامردی چون تو روبرو شود وبه هنگام مبارزه  مشروح

از خودش دفاع نماید پس میبایست بخودم متوسل میشدم ، تو دیگر برایم

مرده بودی من هیچ گونه احساسی بتو نداشتم حتی نفرت نیز دردلم نبود

نفرت خود یک احساس است  ، تو اصلا وجود نداشتی ،

زنان را برای زنا کردن سنگ سار میکنند اما از کنار زنای مردان که

مانند زهر کشنده است راحت میگذرند و کنار میایند .

شوهری که زنا میکند ، روحش مسموم است وزهری را که باخود

بخانه میاورد همه خانواده را مسموم میسازد .

تو همه زندگیت درکنار زنانی گذشته بود که عمرشان را صرف

تخمه شکستن ، جویدن سقز ، وخرد کردن قند ، ونشستن کنار سماور

ولذت دادن گذرانده بودند ، من از آن تیپ زنها نبودم ، نه اهل بازار

ونه اهل سکه سازان .من خودم بودم با اصالتی که از کوهستانهای

دوردست وآبشارهای عظیم تغذیه میشد.

--------------ثریا /اسپانیا/ از یک نامه / -------------

 

هیچ نظری موجود نیست: