جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

قصه گربه پیر

گربه بزرگ وقدیمی ، چاق وفربه خمار آلود ونیمه بیدار خودرا جمع

کرده بود ، گاهی چشمانش را باز میکرد ونگاهی به پرندگان درپرواز

میانداخت ودوباره میخوابید ، دستهای نوازشگری پشت محکم واستوار

اورا نوازش میکردند ، گاهی موهای بدنش سیخ میایستاد ، اما دوباره

آرام میخوابید ، تا اینکه روزی چهار سوار سرنوشت بسویش خیز

برداشتند  بلند شد وبپا ایستاد ، اما دید پنجه هایش به هنگام خواب قطع

شده دیگر نمیتواند پنجولی بکشد ، به دنبال بچه هایش بود ، بچه هایشرا

بخشیده بودند به دیگران !صدایش کم شد شیر وخرس واژدها وفیل اورا

احاطه کردند وبر پشت او به بازی بریج مشغول شدند ، خرس بهمراه

بچه هایش آمده بود ، فیل چند طوطی خوش صدا را بر پشت سوار

کرده که مشغول شکر افشانی بودند وشیر پیر لنگا لنگان با مشتی کلاغ

سیاه که به دنبالش قار قار کنان بجلو میامد ند، اژدها اطراف گربه حلقه

زد ودمش را به خرطوم فیل سپرد وفیل هم اورا نوازش میکرد ، گربه

مینالید وبا چشمان بی رمق خود به پرندگان آزاد که درهوا مشغول

آواز خواندن بودند ، مینگریست  ، بلبلان آواز شور سر داده بودند اما

صدای کلاغها وطوطیان بلند تر بود ، خرس به بچه هایش بازی را

یاد میداد تا اگر روزی مرد آنها بتوانند جای اورا بگیرند ، فیل وشیر

خاطرشان جمع بود ، ازدها بخواب رفته وبلبلان بانتظار خاتمه بازی

بریج این چهار تن بودند ، گربه در زیر بار سنگین آنها کمر خم کرده

ومینالید ، کسی صدای ناله اورا نمی شنید ، اشک حسرت درچشمانش

حلقه زد ونا امیدی اورا فرا گرفت ، بچه هایش نیز گم شده بودند.

ثریا/ اسپانیا/ آخرین نوشته درخاتمه سال89

 

هیچ نظری موجود نیست: