شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۱

پای پرچین

مردم را نمیشود عوض کرد هرکاری برایشان بکنی همان که هستند میمانند همان سوداها ، همان پیش داوری ها همان کوری ها که نام عقل یا ایمان بدان داده اند وهرگز چیزی جز یک دیوار ، جز یک صدف حلزونیشان نیست چرا که برای زنده ماندنشان لازمش دارند آنها از آن صدف بیرون نخواهند آمد تو هم نمیتوانی آن صدف سخت وسنگی را بشکنی.

خوشبختانه من احتیاجی به آن صدف ندارم عریانم وهرچه  هم از دریا بیرون آورده شود حال مرا بهم میزند .

درمیان اینهمه عادتهای بد درمیان طبقه این تازه به دوران رسیده ها شاید کارهای من چیز مضکحی بنظر برسد اما من به آوای درونیم گوش میدهم نه آن صداهای دلخرا شی که گه گاه از بلند گوها پخش میشود .

هرگاه تشنه باشم آب مینوشم آنهم نه مانند یک تشنه که از صحرا وگرمای طاقت فرسای آن آمده وحریص به آب است .

من کاملا تندرستی خودرا تا این سن حفظ کرده ام زمانی بود که روحم درجهنم گداخته میشد خوشبختانه بخشوده شدم واز جهنم بیرون آمدم سپس میبایست برای خودم هدفی میافتم میل نداشتم از شعورم فراتر روم " خود من " حالا آنرا یافته  ودیگر نمیگذارم از من بگریزد ، به جهنم که مردم بیمار دستخوش سوداهای ظاهری وروح بیمار خودشان هستند من به دنبال آن آزاد اندیشی وآزاد منشی بودم آنرا پیدا کردم میل ندارم آنرا مانند یک فرش کهنه زیر پای رجاله های امروزی پهن کنم .

نه تسلیم ارتجاع میشوم ونه تسلیم زور ، هنوز پنجه هایم نیرومند وقوی هستند میتوانم آنهارا بکار بگیرم من ، از آن خونی که دررگهایم جریان دارد سپاسگذارم که مرا مانند دیگران رها نکرد تا از هر " پرچینی " بالا روم وسر به هر انباری بزنم و مانند یک موش برای کمی غذا خیز بردارم .

درعوض نیروی دیوانه واری بمن وام داد تا پایداری کنم ، گاهی ا شکم سرازیر میشود مهم نیست با چند لیوان آب جایش را پر میکنم .

اینجا کسی نیست تا باین حرفها گوش دهد حماقت همه جارا فرا گرفته وبقول انیشتن : روزی که بشر از تکنو لوژیهای خود عقب بماند ، دردنیا به غیراز مشتی احمق کسی بجای نمی ماند " .

گاهی برای نوشتن سخت دچار وسواس میشوم وگاهی مورد انتقاد قرار میگیرم گاهی تحسینم میکنند ومیدانم همین فرد تحسین کننده فردا در ردیف عیبگویانم قرار میگیرد بنا براین هیچگاه برایم  چندان شگفت آور نیست.

چه دختر یک کنیر بدبخت مطبختی باشم ؟! چه زاده یک اشرافزاده  ، خونی که دررگهایم وصورتم وسینه ام جریان دارد از یک رودخانه پاک ودست نخورده سر چشمه میگیرد آن بزرگ زادگی وا شرافیت وبی نیازی در ذاتم نهفته است ودر جانم رخنه نموده لزومی ندارد آنرا اکتسابی کشف کنم ؟! .

آنهم با لباسهای رنگارنگ وجواهرات گوناگون ودرخشان آنگاه خودم در زیر این زباله ها گم میشوم .امروز صاحب چیزهایی هستم که نام یکی از آنها " آزادی " است . که پر بهاترین نعمت زندگی است .

واین است ------ از ثری تا به ثریا بالا میروم !.

                                                                              ثریا/ اسپانیا/ شنبه12

هیچ نظری موجود نیست: