ای دوست ، ای یار ناشناخته ام ،
این ستاره سوخته ، چندان که خاکسترش بخاک ریخته
گفتنیها گفته شد ، عشقها گم شدند و...فراموش گشتند
از این رو دیگر زمین بی ستاره خواهد ماند
میروم درغار تنهایی ، هم اوا با جغد سکوت
پر میکشم تا فرا سوی آسمانها ، تا جایی که بتوانم
گام بردارم در کنار ( دوستی ) و......جوانی
تارهای زندگی از هم گسیخته
فانوس شبم در معبر تاریکهیا آویخته
اینک منم ، میان مشتی غریبه سرگردان
از پشت شیشه به کوچه تاریک مینگرم
دلم روی سنگفرشها میطپد بی هیچ حوصله ی
بادی لرزان وشتابان گذر میکند از خانه ام
می افکند خاک بیگانه را بر این بستر متروک
من..... آن درخت برهنه زیر تابش آفتاب
بی آنکه زنده باشم نفس میکشم .
درکنار حصار این حریصان ، که همه چیز را میخواهند
وهمه چیز را می بلعند ، دستهای کوچک من
تا ب نگهداری خاک را ندارد
ثریا/ جمعه /13/1/11
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر