جمعه، دی ۲۲، ۱۳۹۱

شکستم

ای دوست ، ای یار ناشناخته ام ،

این ستاره سوخته ، چندان که خاکسترش بخاک ریخته

گفتنیها گفته شد ،  عشقها گم شدند و...فراموش گشتند

از این رو دیگر زمین بی ستاره خواهد ماند

میروم درغار تنهایی ، هم اوا با جغد سکوت

پر میکشم تا فرا سوی آسمانها ، تا جایی که بتوانم

گام بردارم در کنار ( دوستی ) و......جوانی

تارهای زندگی از هم گسیخته

فانوس شبم در معبر تاریکهیا آویخته

اینک منم ، میان مشتی غریبه سرگردان

از پشت شیشه به کوچه تاریک مینگرم

دلم روی سنگفرشها میطپد بی هیچ حوصله ی

بادی لرزان وشتابان گذر میکند از خانه ام

می افکند خاک بیگانه را بر این بستر متروک

من..... آن درخت برهنه زیر تابش آفتاب

بی آنکه زنده باشم نفس میکشم .

درکنار حصار این حریصان ، که همه چیز را میخواهند

وهمه چیز را می بلعند ، دستهای کوچک من

تا ب نگهداری خاک را ندارد

                                                     ثریا/ جمعه /13/1/11

 

هیچ نظری موجود نیست: