چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۱

سایه

قیافه اش بیشتر به یک روباه بیمار شبیه بود تا یک انسان اما هنوز دردلش آرزوها میپرواند که بلکه " مردی پولدا ر"!!! عاشق اوشده و زندگیش را عوض کند ، همیشه درحال ناله وشکایت است .

روزی بمن گفت : زندگیت را کوچکتر کن واین _ آشغالها- را بریز دور وبیا نزدیک من یک خانه یک اطاق خوابه اجاره کن درعوض همه روز آفتاب خواهی داشت ؟.

گفتم آنچه که بچشم تو آشغال میاید زندگی سی ساله من است دراین غربت آنهارا خودم خریدم وبه همراه بچه هایم روی آن زیستم از زندگی مدر ن امروزی وچوبهای سفید وتخته سه لاییهای مغازه ها بیزارم بعلاوه نمیتوانم روی مال " دیگران" زندگی کنم خورشید واقعی در سر زمین خودم میتابد من از آفتاب بی رویه این سر زمین بیزارم از حماقتها وبیشعوری خیلی آدمها وحشت میکنم .

آنها میل دارند درخانه بنشینند ودیگران تحمل مخارج آنهارا بکنند وهمیشه درگیر خرافات وآداب وعقاید بی اعتبار جامعه خود زندگی را میگذرانند ، زندگی دراینجا ودربین کسانیکه اطرافم را گرفته اند رنج آور است من مجبورم خوب وبدرا باهم بیاموزم وآنچه را که آنها دوست میدارند منهم جدی بگیرم بی آنکه خودم حق انتخاب داشته باشم .

درهمه جای این سر زمین بیگانه ام همه چیز درمن موروثی است وزندگیم را به هما ن سان که اجدادم ونیاکانم داشته اند پیش گرفتم ومیل دارم همه چیز دوام داشته باشد ، آرزو داشتم بدون کمترین درنگی بسوی سر زمین مادریم برگردم اما....راه بسته است دیگر آنجا کسی هم خون وهم نژاد من  باشدزنده نیست تنها میتوانم عطر کوهستانهای پر برف ودشتهای لبریز از شقایق را به درون سینه  بفرستم دراینجا بوی دریا مرا آزار میدهد بوی گند کازینوها ، رستورانها  وآدمهای حریص وتشنه ای که میل دارند یک شبه ثروتمند شوند بیشتر ترجیح میدهم درکنار همان آبشار  رودخانه زادگاهم باشم وهرشب صدای ریزش آب را بشنوم که مانند یک لالایی مرا بخواب میکند یک آبشار مصنوعی ساخته دست بشر تنها مرا به سرسام وا میدارد ، خوابهای من دراینجا همه مصنوعی وغیر قابل تعبیرند ، من درکنار همان تخته سنگهای کنار رودخانه بهتر میخوابم

آن چیزهای ( آشغال ) به نظر تو !  که من از سر زمینم آورده ام هنوز بوی عطر سوهان ونقل بید مشکی وبوی خوش عید آنروزهارا میدهد وآن تنگ بلور گردن باریک مرا بیاد رند شیراز میاندازد اگر تو دلمرده شدی من هنوز در سینه ام عشقی نهفته دارم وهنوز درانتظار سرود آزادی نشسته ام وجود هر انسانی از مشتی خاک فنجانی خون ودایره ه ای ازآسمان بالای سرش ساخته شده من برای داشتن آفتاب آرزو دارم روی همان خاکی که از آن پیکرم ساخته شده ودر کنار مردمی که روحشان بامن یکی است ، زندگی کنم.

این آفتاب همان آفتابی است که مرا سوزاند بجای آنکه زندگی مرا گرم وروشن  کند همه را به آتش کشید برای همین هم هست که من به سایه پناه آورده ام این آفتاب ارزانی تو باد . 

بودن درکنار انسانهای احمق که زندگی را تنها از دید سکه های طلا میبینند برای من غیر قابل تحمل است .

                                                        ثریا/ اسپانیا/ 13/9/1

هیچ نظری موجود نیست: