سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۱

حرف الف

کدام حرف را میخواهم بگوش چه کسانی برسانم ؟ باید _ روزنامه_ میداشتم وپشتم به جاهای خیلی خیلی محکمی تکیه داشت ، اینجا گاهی برای نوشتن هم دچار درد سر میشوم  وبعضی از کلماترا فراموش میکنم ، شب پیش درخواب ورویاهایم میدیدم میخواهم یک ( آکادمی) زبان پارسی باز کنم ؟! همان مثل شتر درخواب بیند پنبه دانه ! .

برای آنکه دیگران بدانند وبفهمند حرف من چیست ، باید گریزی به جامعه متمدن وبی غش غل وبی حادثه ! امروزی بزنم درغیر اینصورت کسی بخود زحمت نمیدهد که نوشته هارا بخواند واگر زیادی شلوغ کنم حدا قل جریمه : اخراج، زندان ، وبالای دار و دست آخر در اسید سولفوریک ذوب میشوم ، مانند پاتریس لومبا که اورا تکه تکه کردند حتی از تکه ها واستخوانها او ترسیدند  واورا درا سید همان ا سیدی که بقایای جنازه های دانشکده پزشکی را در آن حل میکنند ، اورا نیز ذوب کردن وبجایش " موسی " چومبه " نوکر بی اختیار نشست .

اگر کسی امروز درصدد تحسین وتشویق  گفته های  من برآید فردا بزرگترین دشمنم خواهد شد من میدانم وخوب هم میدانم که این زمین وسر زمینهای دیگر زیر پاهایم سست هستند میلی ندارم بهمراه کارناوال مد وعطروپوشاک ورقص های دیوانه وار که ناشی از بوی مواد مخدر است بروم .

یک کارناوان دیوانه وار  ، سکس ، دراگ وآدم کشی و.....رقص مرگ باید به تماشای رقص مر گ بنشینم به مردمی که بر بالای دار میرقصند یا بیگناه یا گناهکار آنچه باعث این رقص شوم وننگ آور است همان سستی وبی تجربگی وندانم کاریهای ارباب حکومت است  که به دنبال همان کارناوال مبتذل راه افتاده با بند وبسته ها وقراردادها وپشت کردن به همه آنچه که تا امروز اندوخته ایم روانند ومشغول مال اندوزی وساختن گورهای چند طبقه

نه ! برایم بهتر  است ساکت بنشینم ودیوار گچی روبرو را تماشا کنم وبه  قیمت وارزیابی ، طلا ريال دلار وسکه پردازم !

امروز میان آنچه که واقعی است وواقعیت دارد وآنچه که غیر طبیعی است حد ومرزی وجود ندارد.

سرگشته ایم و بی هیچ بهانه ای باید این سر  گشتگی را بردوش بکشیم تا به آخر

   " کار وخود فراموشی" - درکنار غولها یی که شبانه بما حمله ور میشوند وصبح ناپدید میگردند - ادیان ، لا مذهبی ، ببی نیازی  ، بیفایده است باید از پله های نردبان خدا  بالا رفت ویکی یکی انگور هارا چید وخورد نباید به دنبال ( باکوس خدای شراب ) روان شد وشیشه را لاجرعه سر کشید وتکبیر به هر چهار رکعت زد بیهوشی وفراموشی  ودست آخر خمار ی سرگردان .

این خود زندگی است ، یک زندگی لبریز از ( کپک های خانگی ) مردن آسانترین کارها ست دراین دنیا مانند تخمه آفتاب گردان آنرا بتو هدیه میدهند پس تا روزی که زنده ای  بایدراه بروی وکار کنی وبه اندیشه هایت فرصت ندهی که شورش کنند باید آنهارا به د ست فراموشی بسپاری .

آنهاییکه بتو احتیاج دارند تا گوش به دردهایشان بسپاری  به هنگام فشار در د برتو ، گم میشوند .فراموششان کن تنها راه برو ، مردم را نمیشناسی اما همه ادعا دارند که ترا بخوبی خوب !!! میشنا سند یک بیگانه که سالهای سال آهسته میاید وآهسته میرود گویی این بیگانه چشما نش کم سو ویا کور است کسی یا چیزی را نمی بیند ، اما همه اورا میبیند آنهم لخت وعریان.

                                                                       ثریا/. اسپانیا/ سه شنبه  22

هیچ نظری موجود نیست: