پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

آداب دزدی

از پشت پنجره وشیشه های کدر به آفتاب بیرنگ زمستانی نگاه میکنم که آهسته میاید وسریع میرود تا درآنسوی شهر بر پیکر گوژ پشت ها وکج وکوله ها بتابد ، من از گرمای درونم استفاده میکنم .

دنیا همین است برد وباخت باید بازی را بلد بود وبا همه چیز بازی کرد با بیماری ، با پول ، با سیاست  هر روز یکنوع بیماری نورا بتو نشان میدهند وآنرا به رخ تو میکشند مانند پولهای باد آورده  آنرا بتو منتقل میکنند  تا  غصه بخوری بد بینی را مانند سم زیر پوست تو تزریق میکنند ، باید خیلی خون تو پاک باشد وجریانش تند تا این میکرب را از خود دورسازی .

حال آفتاب زمستان ، آفتابی که من دوست دارم از پشت پنجره اطاقم به درون بتابد از من گریخته باید به گرما های دیگری بیاندیشم به گنجینه های اطرافم پر به ادبیات نمی چسپم ، چرا که طبقه جامعه نوین این خریداران تازه ادب ، مردمی نادان وبی کاره وهرزه گردند میل دارند بخندند مرز زندگی آنها تاهمین حدود است  وراجی خاله زنکهای دور میزهای وسیع شو های تلویزونی وآواز های پیش وپا افتاده از قاره افریقا رقص های بومی صحرا نشینان ، دیگر کسی به والس نمی اندیشد زندگی میان آن موسیقی ووالس آداب سختی دارد زندگی را باید آسان گرفت قلابها روی دریاچه وطعمه ها فراوان راحت میشود طعمه گرفت .

هر روز یک خبر تازه یک شورش تازه ویک ( دزدی ناب) تازه که مبالغ هنگفتی به کوهای آلپ میروند تا اسکی بازی کنند ؟! جابجایهای ناگهانی سیاست ایجاب میکند ، دسته هایی که درآخور سرگرم علف خوردن میبانشد ، جای خودرا به دیگری به دسته وگروه دیگری بدهند ، کیفها ، ساکها ، چمدانها لبریزاز( کارنامه !!! )ولیاقت نامه ! وشمش طلا وجایزه ها بسوی کشور متمدن وبانک بزرگ در سرزمین کوهستانی آلپ روان میشود .

مادینه های بی شعوری که سینه هایشان زیادی پر  وباسن آنها خیلی بچشم میخورد  پیرهنشان تا روی ناف بازومیدانند که چگونه زیاد بگیرند وکم بنویسند به دنبال ارباب روانند.

شب گذشته با خدا مانند هرشب گفتگو داشتم ! ندایی بمن رسید که " ای بی ثمر من ترا آفریدم مانند همه ، با دوچشم ، دو دست ودوپا ، یک دهان ویک زبان گویا وویک حنجره باز ، یک پیکر زیبا وتو نتوانستی آنطور که باید آز آنها استفاده کنی تنها به " دامن من چسپیدی "، بنا براین یکی یکی را ازتو پس میگیرم وبه کسی میدهم که بتواند آنهارا بکار گیرد من بنده ی اینگونه مانند یک درخت صنوبر نمیخواهم درجنگل از این درختهان بلند که سر فرود نمیاورند زیاد است  ، امروز صبج چشم چپم اشک میریخت وسرخ شده بود ودیگر .......هیچ . اوراست میگفت بازی را بلد نبودم ، بد بازی کردم .

                                                                   ثریا. اسپانیا. پنجشنبه 17/1

 

هیچ نظری موجود نیست: