همشهری زاده عزیز ، سلام
این روزها بدجوری همه چیز درهم برهم شده است ، انگار که شروع یک جابجایی وزیر روشدن است ، اینجا چون هوایش مرطوب وضد نقیض است مردمی هم که دراینجا زندگی میکنند مانند همان کف دریا ویا هوا هرروز به نوعی شکل عوض میکنند ویا اینکه کار دنیا بدینگونه شده است ؟! من از آنسوی آبها بیخبرم میلی هم ندارم باخبر باشم تنها میدانم همه چیز " خریدنی ویا فروشی است " ! حتی عشق ومهربای را هم باید خرید.
روز گذشته صبح زود آمدم با این لپ تاپ لکتنو سلام وعلیکی بکنم چیزی بخوانم چیزکی بنویسم ، دیدم ایوای ، داد وبیدا دهمه چیز زیررو شده وبرنامه هایم بصورت ( یو، اس ) درامده است گفتم خیر قربان ، من همان اولی را میخواهم همه چیز من درآن همان سازمان اولیه است ، کاری ندارم تاظهر مشغول پاک کردن برنامه جدیدی بودم که نمیدانم چگونه مرا پیدا کرده وحال میل داشت من عضو دستگاه اوشوم ، باخودم گفتم شاید تو نامه هارا خوانده ای وحال میخواهی یک طرح نویی برای من بیاندازی؟! .
نمیدانم آیا خانواده ات درآنجا احساس غریبی نمیکنند ؟ مادرجان من درتهران مرتب گریه میکرد واشعار غریبی زیر لب میخواند ومیگفت : دیدی چگونه به غربت افتادم ؟ هرچه اورا دلداری میدادم ومیگفتم مادرجان ازجان بهترم همه جای ایران سرای منست ، درجوابم درحالیکه اشک مانند یک آبشار روی صورت سرخ وسفیدش میریخت میگفت : تو هم مانند پدرت بی غیرتی وطن همونجایی است که به دنیا اومدی وبزرگ شدی بین کس وکارت هستی ) منهم خفه میشدم ومیگذاشتم او اشک بریزد آخر عمر به وطنش رفقت اما دوباره اورا برگردنادند ودرغربتی که هیچ میل نداشت بقول خودش غریب مرگ شد حال برای من دیگر فرقی نمیکند اینجا هم پسرعموی همان سر زمین است مهربانی ها مانند امواج دریا جلو میاییند وسپس ناگهان ناپدید میشوندوتو حیران میمانی که این چه نوع احساساتی است ،
اما من هنگامیکه به تهران آمدم چون دیگر مجبور نبودم آن چادر نماز نکبت وآن شلوار دبیت مشکی وآن روسری سفیدرا بسرم بکشم کلی خوشحال بودم هرصبح با یک روپوش اورمک خاکستری با یقه تور سفید ومچ بند سفید وجوراب سفید زیر زانو با کفش برقی مشکی درحالیکه یک پاپیون گنده سفید هم روی موهایم بسته بودم ، به مدرسه میرفتم اما ظهر که برمیگشتم نه از یقه ام خبری بود و.نه ازمحتویات کیفم ونه از دوات وقلمم گریه کنان خودمرا بخانه میرساندم مادرجان میگفت :
دیدی بتو گفتم ، اینها همه دزدند اگر دروطن خودمان بودیم بین کس وکارمان حالا تو بدون یقه نبودی ، وروبان سرت سر جایش بود خدا رحم کرد سرت را نبردند ! راست هم میگفت تا الان که این غمنامه ! را برای تو مینویسم همه مرا غارت کرده اند ودرعوض عده ازآنها روی صحنه ( تندیس ) هنر گرفته اند .( یاخریده اند)؟
من این حروف نوشتم چنانکه غیر نداند / تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی / عمر وعزتت زیاد ، تا بعد / همشهری غریب غربتی تو > ملوک خانم <
ثریا ایرانمنش . اسپانیا. چهارشنبه 16 اکتبر 2013 میلادی /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر