پرنده پرید با پشتوانه بیکسی خود وترس هایش
پرنده پرید با وحشت کهن از سرما و...طوفان
پرنده پرید ورفت دردوردستها به اتشتیاق نشان قدیمی
او درترسهایش گم شد
کسی اورا باور نداشت
ومن همه قدرتم را درپاهایم به حراج گذاشتم
ماهیچه هایم را که لبریزاز خون بودند
ومیتوانستم قرنها روی آنها بایستم
آیینه ام را شکستم تا دیگر خودرا نبینم
رختخوابم گسترده است
پرنده اما....پرواز کرد به دوردستها
او نیز مانند همان ( غرب وحشی ) تنها ماند
او امروز تنها همسایه ماست
که من بچه هایش را دوست دارم
اما ...یک روز آن دخترک کوچک
به زیر دامن آنکه کوچکتر است خواهد خزید
غرب چندان مهربان نیست
نوازش را دوست ندارد
او تنها برایشان جاده میسازد
ثریا ایرانمنش /دوشنبه 14/10/2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر