سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۲

می نوش

همشهری زاده عزیز !

مدتی است که برایت نامه ننوشتم ، این روزها سخت دچار دگرگونی روحی شده ام ودرمیان اینهمه آدم های گوناگون که یکروز مرد خدایند وروزدیگر اهل ریا ، نمیدانم چگونه باید نقش بازی کنم ، راستش را بخواهی از نقش بازی کردن بیزارم برای همین هم هرچه دردلم میگذرد روی این صفحه میاورم که البته بعصی ها را دوست ندارم ! تو میدانی ما " کرمونیها" بقول خودما ن خیلی بولیت وساده ساده هستیم اگر نبودیم مثل آن میزرا رضای کرمانی فریب یک شارلاتانی نظیر ا سد آبادی را نمیخورد ونمیرفت ناصرالدین شاه را بکشد تازه فامیلش راعوض کند وبگذارد ( شاه کش) خوب ! چی گیرش آمد ؟ رفت بر دار وآبروی فاملیش را برد درعوض دولت فخمیه به مراد دلش رسید بنا براین من میخواهم ثابت کنم که: خر  نیستم !

امروز اینجا دراین شهر آنقدر پیر زنان وپیرمردان زنده دل فراون شده اند ومن آنهارا به جوانان دلمرده ترجیح میدهم میرقصند ، مینوشند ، سر پیری ومعرکه گیری تازه عروسی هم میکنند چون درجوانی عروسی آنها در مکتب دیوان یعنی درمحراب تقدیش نشده ا ست درعوض جوانها همه پژمرده ودلمرده وغمگینند .

حال دراینجا این بنده عاصی ومجنون ترجیح میدهم با همان پیران زنده دل بنشینم درحال حاضر جوانی ازمن گریخته منهم سعی ندارم که جوانی را تعقیب کنم ومانند " بعضی ها" خیال کنم که هنوز جوانم وخودم را بشکل مضحکی  بیارایم ویا به دست جراحان زیبایی بدهم تا از من صورتی دیگر بیافرینند من همان گونه های افتاده وچانه گرد خودم را با تمام زیباییها عوض نمیکنم ، گاهی از اوقات وبه دورازچشم دکترم کمی شراب مینوشم ودرآن زمان است که همه غم وغصه های من بخواب میروند ودیگر ناله وها وزجه های دورغین بعضی از آدمهارا نمیشنوم وعکس ( باکوس) خدای شراب را به دیوار اطاقم آویزان کرده ام ، شراب را خیلی دوست دارم بگذار بگویند منهم آدمی شرابخواره ومستم ، مگر حافظ را کم چوب زدند ؟ البته من خودرا با آن پیامبر بزرگ واهل سخن برابر نمیدانم .

در قرن اخیر شاعر زیاد داشتیم اما هیچکس حافظ نشد ، موسیقی دان زیاد داشتیم اما هیچکس رودکی نشد ، نویسنده هم زیاد داشتیم اما هیچکس  ... آیا نویسنده خوبی داشته ایم ؟ خیلی ها بودند اما یگانه نبودند ، درعوض تا دلت بخواهد شاعر  وشاعره داشته وداریم ، بقول مرحوم فروزانفر  میگفت : ایران اگر بجای اینهمه شاعر  ، گاو میداشت ، ما میتوانستیم لبنیات تمام اروپارا تامین کنیم !!!! . این روزها من دردهای بزرگم را درون اشعار کوچکی میپیچم وبخورد این صفحه میدهم مرا تسکین میدهد ، میدانی همشهری عزیر ، من باید زنده بمانم تا کسانیکه بمن وابسته اند زنده باشند وخوشحال اگر هزاران غم روی سینه ام باشد باید آنرا پنهان کنم واشکم را درسکوت فرو بریزم نمیدانی دلهره ها وغصه های من چقدر زیاد ند که باید تنها آنهارا بردوش بکشم وهرروز وهرشب نگران چیزی باشم هر چند اتفاقات را نمیشود پیش بینی کرد اما خوب دلهره اش باقی میماند ، خوشا به سعادت آنهاییکه | خر| به دنیا آمدند و|الاغ |ازدنیا میروند .

ترا بخدا ی خوبم میسپارم همشهری زاده عزیز/ ملوک خانم ساکن اسپانیا !!!

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه 2013/10/22 میلادی.

هیچ نظری موجود نیست: