شب گذشته کمی باران آمد وآن دمای کشنده را کمتر کرد درانتظار باران بیشتری بودم سراسیمه بلند شدم ورفتم روی بالکن وخودمرا درباران خیس کردم باران برای ما دراینجا یک نعمت بزرگ است مانند همان کویر پهناور که تشنه وبی آب در گوشه ای افتاده شاید روزی اقتصاددانان بزرگ توجهی به آن بکنند ویک بازار بزرگ هم درآن جا بسازنددواشغالها وپس مانده را درآنجا بفروش برسانند ؟!
امروز دیگر نمیتوان درکنار دریا نشست و.افتاب را تماشا کرد امواج بالا میایند ودر کرانه باریک دریا ستاره های دریایی وحبابها و ماهیان ریز وکوچک را که فرزندان غیر طبیعی اوست بجای میگذارد تا براثر تابش نور آفتاب خشک شوند وبمیرند این بازی بزرگی را که طبیعت انجام میدهد دردرون من جدالی تولید میکند ومرا دچار تشویش وناراحتی مینماید.
بیاد سر زمین بزرگ خودمان میافتم که چگونه فرزندان خودرا درساحل آفتابی رها کرد وهمه آنها درانتظار جزر دریای خود بودند تا دوباره بر امواج سوارشده بخانه برگردند . خانه دیگر خانه من نیست اگر چه هزاران بار زیباتر شده باشد .
درزیر نم این باران ساحل خلوت شده است وخبری از نجات غریقان با جلیقه های چوب پبنه ای شان نیست دراین فصل این شهر آرامترست گاهی از روزها به بالکن خانه میروم وبه افق روشن که زمانی تیره رنگ میشود وهزار رنگ مینگرم وصدای امواج دریارا ازدوردستها میشنوم که درطلاطم است ومیدانم که درآنسوی شهر دریا دچار همهمه شده است درآنجا امواج خروشان خودرا به ساحل میکوبند وتا دیواره بزرگ | پوئرتو| بالا میایند متوقف میشوند ودوباره برمیگردند با غرشی سهمگین امواج خرد میشوند وبصورت کف برجای مانده ودریا پس میرود واین خرد شدن مرتب تکرار میگردد ویک آهنگ گنگ از آن برمیخیزد صدایی اصلی او گم میشود ، آه ...چشم هیچگاه ازدیدن وشنیدن این موسیقی طبیعت خسته نمیشود .
برای من اینجا بهترین جاست ومن میتوانم درآرامش کامل بنشینم وهرچه میل دارم بنویسم ، اگر کابوسهای شبانه که به صورت ( آن شیطان رجیم ) مرا دچار بدخوابی نکند وصبح پشیمان ازاینکه چرا زندگیم را با او ادامه دادم ، خودرا دچار سرزنش نکنم وبا یک قهوه تلخ روزرا آغاز نمایم درحالیکه اشک از چشمانم جاری است .
طبیعت هیچگاه نتوانست از او انتقام بگیرد آرام درگوشه ای خفته بی آنکه وجدانش اورا عذاب داده باشد او بطور کلی دچار عذاب وجدان نمیشد هرشب وهرروز با آن شیطان کوچکتری که دربطریها خوابیده بودند همراه شده وبه زجر دیگران میپرداخت او خدا را هم با تسخره گرفته بود .
امروز هنگامیکه به آسمان مینگرم وبه بازی طبیعت ومحو این گنبد گردون میشوم وزمانی چشمانم را فشار میدهم ودیدگانم را میمالم تا ماورای آنرا ببینم ...آیا این ایمان است ؟ حال چه ایمان باشد وچه رویا مسلما این روحیه درقرن بیست و یکم نمیتواند خودرا جای بدهد باید با این زمان جلو رفت .
به فیلم کوچکی که از نوه یکساله ونیمه ام برایم فرستاده اند نگاه میکنم او جلوی یک تابلت یا آ یپد نشسته ، دستش را زیر گونه اش گذاشته دکمه را فشار میدهد دوباره دستش را به زیر گونه اش میبرد ودکمه بعدی را ودکمه سوم بازی مورد علاقه اش پیدا میشود خوشحال دستهایش را بهم میکوبد وازجای برمیخیزد تا به دیگران بگوید که.....یافتم .... حال من چگونه میتوانم برای او از بازی طبیعت سخنی بگویم ویا قصه بی بی طوطی را برایش بازگو کنم ؟.......
ثریا ایرانمنش . چهارشنبه .2013/10/23/میلادی . اسپانیا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر