پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۲

قرنیز

آن شب که مرا از پله های یک خانه غریبه بالا میبرد از او نپرسیدم چرا باید درطبقه پنجم این عمارت زندگی کنیم ؟ باو نگفتم خانه  منهم به همین اندازه اطاق دارد وبه همین اندازه جا ،  خانه ام در طبقه اول جای داشت رفت وآمد برای مادر آسان بود اهل محل اورا میشناختند وپسرم میتوانست با دوچرخه اش تا انتهای کوچه برود وبرگردد دوستانی دران اطراف داشتم بهترین آنها سرور بود که خیاطخانه اش را در ساختمان کناری باز کرده بود ، حال چرا باید دراین خانه ودربالا ترین طبقه بدون حیاط زندگی کنیم ؟ کارگران مشغول آویزان کردن پرده ها بودند ومبل فروش معروف شهر برایمان یک دست مبل کادو فرستاد خانه تزیین شد وما درآن طبقه محبوس ماندیم ، پنجاه وهفت پله آسان نبود وبرای باز کردن درب ورودی مجبور بودم کلید را از بالا به خیابان پرتاب کنم ویا خود به طبقه پایین بروم  آنهم درحالیکه بارداربودم، باو گفتم :

این سه اطاق با آن چهار اطاق من چه فرقی میکند ؟

درجوابم گفت : میل ندارم با رفقای سابق خودت د رتماس باشی ویا آنها باینجا بیانند حتی پسر داییم نیز اجازه نداشت بخانه ما بیاید  پسرکم اجازه نداشت پدرش را ببیند ، ما کاملا دران بالا خانه زندانی شده بودیم گاهی هوس میکردم مانند زنان خانه  کیفم را به دست بگیرم وبه خیابان بروم واز مغازه های اطراف خرید بکنم  بالا امدن برایم خیلی سخت بود وهنگامیکه می فهمید از خانه بیرون رفته ام غوغا بپا میکرد " هرچه میخواهی بنویس من میخرم میدهم برایت بیاورند" روزها آمدند ورفتند وبشب رسیدند وآفتاب روی بام خانه را همانند کوره داغ کرده بود بچه دردلم تکان میخورد گرما داشت همه مارا میکشت بدون کولر وبدن هیچ وسیله خنک کننده وخودش هرشب مست ولایعقل بخانه بر میگشت ، پسرکم درون اطاقها میچرخید بیهوده از آن پس این محیط دریک انزوا واندوه فرو رفت اندوهی که همه را فرا گرفته بود مانند زندانیان تنها ازپنجره های بلند به خیابان وخانه های دیگران نگاه میکردیم درآن اطاقهای نیمه تاریک همیشه سکوت بود وسپس هیاهوی خاله زنکها و...! به هنگام طلوع صبح تنها مادر بود که با صدای اذان بلند میشد وسجاده را پهن میکرد وبه نماز می ایستاد وسپس تسبیح را به دست گرفته چشمانش را میبست گویی از این دنیا بیرون رفته وبه لایتناهی سفر کرده است .

روزی به بالکن باریک وآفتابی رفت  به دیوارهای های بلند روبرو خیره شد به کنگره های لب پریده ونیمه ویران نگاهی انداخت  ، سپس به دورن اطاق آمد ورو به "او" کرد وگفت :

شرفی ها دارند می تنبند باید فکری برایشان بکنی ، او پرسید چه میگویی ؟ سپس روبمن کرد وگفت او چه میگوید ؟ مادر حرفش را تکرا رکرد ومن از خنده بی تاب شده بودم این خنده بیشتر عصبی بود او بر سرم فریاد کشید که : زهر مار بگوببینم چه میگوید ؟ خنده مرا مهلت نمیداد ، آخر منهم یادم رفته بود به شرفی میگویند قرنیز .........< قرنیزها داشتند ویران میشدند>

ثریا/ اسپانیا/4/10/2013 میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: