جنگ هفتاد ودوملت همه راعذر بنه / چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند/
----------------------------------------------------------------
و....آن زن بیوه همه حرفهایی را که درتمام مدت پشت سر اوو خانواده اش زده بودند بیادداشت ، حال درون خانه کوچک خود دررا به روی همه بسته بود واز رفت آمد با ریزو درشت خودداری میکرد .
پیغام برایش میفرستاند که " مارا ببخش ، مارا ببخش " چه چیزی را ببخشم ؟ منکه هرچه داشتم بشما بخشیدم تا بلکه زبانتان بریده شود اما درازترشد بقول معروف |مال خود یا به کسی ده که دستت بگیرد ویا به سگی ده که پایت نگیرد | .تازه مگر هرچه از چاک دهن مردم بیرون میاید درست است ؟ .
دیگو با شیفتگی به دهان مادرش چشم دوخته بود ، مادر گفت : میدانی چیست پسرم ؟ گرمسلمانی این است که آنها دارند ، وای اگر از پس امروز بود فردایی ، من یکی نیستم ، نه نیستم ، بدی این سر زمین این است که مردها ازخانه به جنگل میزنند وزنها دورهم جمع شده برای تسکین دردهایشان یکی را قربانی میکنند .
پدر آنخل لباده ابریشمی خودرا پوشیده بود ودوصندلی بزرگ مخملی سرخ وطلایی روی سن نزدیک محراب خودنمایی میکرد ، چراغها همه روشن بودند وشمع های بزرگی در شمعدانهای نقره وطلایی میسوختند ، بو کندر وبوی عود وبوی اسفند همه جارا اشباح کرده بود ، پدر آنخل گفت :
مطمئن باشید که کسی مزاحم شما نخواهد شد دربها همه بسته اند وبا خودش زمزمه میکرد، سپس رو به زن کرد وگفت :
طبق مقرارات وقانون کلیسا باید اول اعتر اف وسپس توبه کنید تا پدر آسمانی ومادر مقدس شمارا ببخشند ! اعتراف ؟ اعتراف به چه گناه ناکرده ؟ اوف ، چیزی بیاد ندارم اما خوب ما همه بندگان خداوند گناهکاریم ومن اعتراف میکنم که گناهکار م واز پدر آسمانی میخواهم تا مرا ببخشد ومادر مقدس برایم دعا کند پدر آنخل گفت :
چیزی که برای من اهمیت دار د روح توست ؟! روح من؟ زن در دلش گفت :
روح من ؟ روح من که متعلق بمن نیست ، من نمیدانم آنرا درکجا بجای گذاشته ام شاید هنوز در میان دستهای اولین عشقم باشد .سپس گفت :
روح من درپیکرم نیست .
پدر آنخل گفت : اگر خیال میکنی ما میخواهیم آنر ا مسموم کنسم اشتباه میکنی ما میل داریم روح ترا همیشه پداکیزه نگاه داریم ! کشیش سپس به زنجیر کلفتی که برگردن زن دیده میشد نگاهی انداخت وآنرا با نگاهش وزن کرد ، سپس کفت آن زنجیر را بده تا آنرا متبرک سازم ، زن زنجیر را ازگردنش باز کرد کشیش آنرا با دستهای کلفت وچاقش وزن کرد لبخندی برلبانش جاری شد وسپس گفت :
روز ی باید آنرا به بانوی مقدس هدیه بدهی .
پس از اتمام مراسم غسل تعمید و نماز اعشا ربانی ، پدر آنخل درون حوضچه ای که درا ن غسل تعمید را انجام میداد یک گربه سیاه مرده دید ، فریادش به آسمان بلند شد وبه پشت روی زمین افتاد........ از داستانهای پراکنده
ثریا / اسپانیا/ اول اکتبر 2013 میلادی /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر