شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۲

نامه 2

سلام همشهری زاده عزیزیم ، انشاءاله که حالت خوب باشد وملالی نداشته باشی حالاکه ترا پیدا کردم دیگر رهایت نمیکنم هرچند بار یک نامه مینویسم وبرایت پست میکنم یعنی اینکه میدهم به دست باد تابرایت بیاورد خیلی راحت وراست وریس مامور پست هم که میدانی دراین زمانه ما مقداری سیم وغیره شده است دیگر ازآن مامورانی که کلاه  کاسکت دار بسر میگذاشتند وبا دوچرخه دورکوچه وخیابانها  راه میافتادند تا نامه هارا به دست گیرنده بدهند خبر ی نیست نه ازپاکت ونه ازتمبر ونه ازکاغذ پستی هیچ خبری نیست ودیگه نمیشه نوشت  " ای نامه که میروی بسویش ، ازجانب من ببوس رویش ! بنا براین باید با زمانه جلو رفت ! منم مثل بقیه چند تا ازاین آشغالها دارم که روی بعضی ها خبرهارا میخوانم با بعضی ها مینویسم ویا بقول هموطنان پیامک میفرستم !!! چون شماره تلفن ترا ندارم نمیتوانم برایت پیامک بفرستم اگر ازحال ما بخواهی روزگارمان بدنیست وزیر سایه سر وصدا ها وبوق ها وموسیقی های گوشخراش وفریادوهیاهوی مردم که هرهفته درجایی جشن دارند وما تماشاچی هستیم ، میگذرد شبها مجبور م درون گوشهایم پنبه بگذارم بطور کلی بهتر است همیشه انسان درون گوشهایش پنبه بگذارد بهتر است کمتر میشنود وکمتر حرف میزند این روزها نمیشود زیادی حرف زد بقول آن نویسنده انگلیسی ( برادر بزرگ ترا نگاه میکند) حال نه تنها نگاه میکند تازه به حرفهایمان هم گوش میدهد همین نامه ناقابل را را صد تاعکس از رویش برمیدارد اگرهم دلش نخواست آنرا نمیفرستد تازه اگر هم به آنسوی آبها که تو هستی برسد اونجا هم صد بار همه کلماترا تجزیه وتحلیل میکنند ببیند ( بو داره ) یا نه ؟! خلاصه چی برایت بگویم .

در قدیما آنروزا که هنوز مردم زیر این دستگاهها نرفته بودند ترکها یک نویسنده داشتند بنام " عزیز نسین" او کمی کله اش مثل من بوی قورمه سبزی میداد ومینشت در لفافه حرفهایش را مینوشت آنقدر بامزه دولت ودستگاه را دست میانداخت که ازخنده روده بر میشدیم مردی محترم در سر زمین ما بود باسم " باغچه بان " آن مرد محترم کتاب را به زبان ما ترجمه کرد ویکی هم بمن داد هنوز آنرا دارم ولای صدتا پارچه پیچیده ام ، خلاصه ! جانم برایت بگوید ، درآن روزها  که هنوز هم هست یک کرمی بود بنان کرم " سانسور" واین کرم همه جا تخم میگذاشت آن روزها هم لابلای کتابهای ما تخم گذاشته بود ونمیشد هیچ کتابی را به راحتی بازکنی وهمین باعث درد سر شد که کتابهای آشغالی راهم گنده میکردند وممنوع اعلام مینمودند تا فروشش بالا بره ونویسنده هم گنده گنده بشه ، مثل ماهی سیاه کوچلو ! که ازهمان روزگار بچه های کوچک را هم وارد گود سیاست میکردند.

همشهری زاده عزیزم ، نامه ام طولانی شد اما راستش را بخواهی من خیلی خوشحالم که اینجا هستم چون نه تلویزیون ایرانی ونه رادیوی ایرانی ونه رستوران ایرانی داریم تا جلوی یک دوربین بنشیند ویک تلفن هم بگذارند دم دستشان وبرای هم شاخه شانه بکشند وفحش ناموسی " ببخش " به همدیگر بدهند  مثل لاتهای جنوب شهری آن زمانها !آخه ناسلامتی رادیو تلویزیون میبایست حرمت بینده وشنوده را نگاه داشته باشد اما خوب اینها هرکدام از یک سرچشمه آب مینوشند همهشان متعلق به یک جا هستند اما مرامشان فرق میکند همه یک پرچم سه رنگ پشت سرشان وچند تا عکس هم روی میز یا آینطرف وآنطرف گذاشته اند ومثلا دارند " مبارزه " میکنند مبارزه پشه با شپشه ! دلم برایشان میسوزد تو ابدا به آنها نگاه نکن همان راه خودت را برو ، بهتر است اگر هم وارد سیاست نشوی خیلی خیلی کار خوب کردی برو دنبال مد وزیبایی وارایش  بیشتر پول درمیاوری وکلی هم معروف میشی یا به کار همان دکنری وجراحی ات ادامه بده خیلی بهتر است خدا را شکر که پدر زن خوبی داری .

تا نامه بعدی ترا بخدای خوب خودم میسپسارم / همشهری تو،  ملوک خانم !

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 12/10/2013 میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: