جمعه، خرداد ۰۶، ۱۴۰۱

بال پروانه


ثریا ایرانمش  « لب  پرچین » اسپانیا .

همه جا وهمه چیز  غرق در خستگی. وبیکاری  میکذرد  ،  وزمانیکه روح تو نیاز به  زندگی داشته باشد  رو به کدام سوی  باید کرد؟ 

نه بسوی  هوس ونه بسوی عشق ونه دیگر بسوی وطن و  باید درخاموشی وسکوت جان داد .

در أخرین سفری که به وطن داشتم هنوز دوستان قدیمی بودند وگرد هم أییها. بود. ‌بهانه ای بود که مرا به محفل بزرگ وباشکوه خود راه دهند. عجب که همه چیز عوض شده بود.   دیگر از آن صفای قدیمی. وبوی خوش مهربانی گذشته خبری  نبود ،

  لباسها همه شیک واخرین مدل از مارک های معروف ودرکنار من بانویی که معلوم بود تازه از زیر زمین خانه اش. به اوج رسیده با پوتین هایی از جنس ‌ پوست  مار سیاه ‌سفید. ،من نگاهی به کفشهای قدیمی واز مد رفته خو د انداختم.  ونکاهی به لباسهای آنها ، اوه،،،،عجب تفاوتی. تفاوت یک قرن ،

بانویی بسیار جوان وزیبا درکنارم نشست یک کت  دامن شاتل بدون بلوز بر تنش کرده بود واین دومین بار بود که اورا  میدیدم. یک پرنده به بزرگی یک دست از جنس طلا بر سینه اش نشانده بود    وگاهی دست میبرد به میان  سینه اش شاید. بتواند آن پرنده را. بیشتر به نمایش بگذارد ، 

روی بمن کرد وگفت : خوشا بخالتان  چقدر شما  آرامش دارید چفدر  آرامید ،.  گفتم دلیلی برای  پرخاشگجویی ندارم چند روزی  میهمانم  و بسوی کلبه  ویرانه خود بر میکردم ،

دوستی در گوشم کفت ؛ ایشان. همسرشان با. فلان  عضو بزرگ  مجلس . کارخانه فولاد سازی  را اداره میکنند ،

ناگهان  بنظرم رسید که از بالهای  أن پرنده. خون میریزد. آنچنان طبیعی بود که. رویمرا برگرندادنم ، سپس از جای برخاستم ،

 ومجلس را ترک گفتم .

 همه عوض  شده بودند حتی آن دوستان یک خانه درکانادار یکی در سانفرانسیسکو ‌ یکی در گلندل یکی در تهران.  ورفت ‌امد. آزاد پرداخت.  کلان خروجی ایوای همه عوض شده بودند. من چرا تا بحال متوجه آن مبلمان عظیم. وبیقواره نشده بودم. آن صندلیهای که پایه أهنی  داشتند با بک میز ارزان. وسفره روی زمین پهن میشد. حال تبدیل به بک تالار بزرگ وعریض وطویل شده بود ، 

گوگوش داشت میخواند. روی  گرامافون آخرین مدل ،،،،

 بیرون آمدم سر خیابان  یک. اتومبیل کرایه ای را یافتم وخودم.ر ا به خانه اینکه در آنجا میهمان چند  هفته بودم رساندم ،

نه آنجا دیگر خانه و وطن من نبود. آنجا یک غریبستان بود. همه خودرا فروخته بودند. با قیمتی که اربابان  برایشان. معین کرده  بود همه در آرامش میزیستند ،

خیابان‌ها عوض شده بودند. نامشان نیز عوض شده بود  در تا ریکی شب نمیدانستم در کجای شهر قرار دارم ، 

.وأن خانه قدیمی که متعلق به خودم  بود وهمسرم آنرا بنام دیگری کرده بود. رفتم و هفته بعد برای همیشه از آن سر زمین  خدا حافظی کردم  بدرود ای وطن ، بدرود ای مادر من ای میهن من. بدرود ،‌

امروز در این فکرم که چرا اینهمه آرامش دارم. وچرا دیگران حتی به این آرامش. نیز حسادت میکنند و  باز میل.د ارند. هستی نیمه کاره مرا زیر ورو‌کنند ،

نه ,  نباید از آن مردم توقع داشت که خاک میهن را ستایش کنند آنها خودرا میپرستند .  برایشان فرقی ندارد چه کسی اربابشان  باشد.  مهم آن است که آن میهمانیهارا هرشب بر گذار کنند. ولباسهایشان را به رخ هم بکشند ‌مبلمان جدید را وخانه های گوناگونشان را در سراسر دنیا وبا خریدن چند  پاسپورت ،

یک انسان یک تن. دآرد ویک روح. ویک وطن  . به هنگام درد وتنهایی تنها به درون خویش بنگر  هیچ نشانی از گذشته دیگر در آن نخواهی یافت ،

پایان 

در دنامه امروز /.   ثریا ایرانمنش 27/05/2022 میلادی 


هیچ نظری موجود نیست: