چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۱

دوست !

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

از ان روز که توانم نبود تا بر سر راه مرگ بایستم / مرگ بر سر راهم نشست !

خانم فالگیر هر روز روی یوتیوب  ورق هارا پهن میکند و دلی را شاد  .

گفت همین الان گوشی را بردار وبه دوستت زنگ بزن  شاید او هم تنها باشد باهم قهوه ای بنوشید درزیر این افتاب  زیبای بهاری!

هر چه فکر کردم چیزی بخاطرم نیامد  کدام دوست > کی .کجا تنها یکی هست آنهم با احتیاط کامل ولازم  گوشی را برداشتم تا باو زنگ بزنم ...اوه   شماره را فراموش کره بودم همیشه شماره ها دردهنم هستند وبوده هیچگاه دفتر تلفن نداشتم حال !!!! مجبور شدم روی  آن گوشی بروم ودرلیست  نگاه کنم تنها یک شماره بود  آنرا گرفتم ....دوست ! بیرون ازخائه  داشت قهوه .مینوشید وبمن هم احتیاجی نداشت 

حال خوشی نداشتم  درد داشتم سرم گیج میرفت دوراطاق کوچکم راه میرفتم با خود میاندیشیدم  کجا شدند آنهمه دوستان ویاران  آنهمه مهربانیها چه شد چگونه شد ای شب تاریک که نا/گهان بر زندگی من تابیدی ؟!

نه نباید درانتظار ارابه مرگ باشم  تا ارام مرا به پیش ببرد هنوز کار دارم ! چه کاری ؟ دیدن ازادی سر زمینم را ورفتن بسوی بارگاه آن مردی که عاشقانه اورا میپرستیدیم هما ن شاهنشاه بزرگ  وبزرگ ارتشداران  باید بروم وبوسه بر تربت اوبزنم تا قبل از ان نخو.اهم مرد این آرزو مرا زنده نگاه داشته است روح او درتمام مدت گرد من میچرخد .

خیالم را به پرواز دراوردم  از دوران مدرسه از دوستی که یقه سفید مرا قاپید فورا رفت بخانه ودرب را روی من بست یک یقه سپید تور دوزی شده با دست  که روی روپوش ارمکی خودم می انداختم  به دیگری فکر کردم اول توده ای بود سپس امنیتی شد وبرای شناسایی  خودش را با خرج دولت مطبوعه گردجهان میکشاند وخانه هارا بازدید میکرد .

اارابه را راندم بسوی دشتهای گسترده دور آن زمان از این جهان بیخبر بودم واز اینده نیز ایکاش اینه ای به دست ما میدادند تا اینده خودرا دران ببینیم واگر خوشمان نیامد درجا بمیریم حتی این نعمترا هم نداریم سر گردانی های بیچاره ای هستیم که به هر علف هرزه ای دست میاوزیم برای بیشتر ماندن وادامه دادن این زندگی نکبت بار وبی ارزش.

امروز گویی اسمان نیز به یک ناقوس بزرگ تبدیل شده دیگر نمیتوان درمیان آن ستاره هارادید وماه را تماشا کرد .

کتابم را زیربغل گرفتم وبه تختخوابم تنها پناهگاهم   رفتم کتاب دردستم سنگینی میکرد چراغ آنقدر نور نداشت تا بتوان حروف را بخوانم  به ناچار  تابلت را روشن کردم  نوای ساز کیهان کلهر مرا دوباره برگرداند به سوی اولین نگاه عاشقانه آن هنرمند کسی که مرا مسبب بدبختی واعتیاد خود میدانست درحایکه رفیق یک خواننده تازه کار بود .

همه از من شاکی بودند گویی من زیادی سررا هشان ایستاده بودم  بروکنا ر بگذا باد بیاید  تازه فهمیدم معنای آن گل بد بو چیست  من ان گل نبو دم انسانی بو دم با تمام خصوصیات خوب انسانی ودستهایم برای بخشش وقلبم برای مهربانی اها باز بود  اما گویا عوضی از آسمان افتا ده بودم  یک ستاره نا معلوم ونا مشخص از یک سیاره ناشناس درمیان زمین که متعلق  به من نبود .

امروز در سرد تر ین مکانها جای دارم  بیرون گرم است اما درون سرد است اطاقی که تنها با یک نفس گرم شود هیچگاه گرمی مطبوعی نخواهد داشت .

هرگاه روحم به طرف سر  زمینم کشیده میشود تنها دو مکان درخیالم اوج مگیرد یکی درختان بلندی که ازانها بالا میرفتم تا میوه هارا بچینم وبخورم وآن آبشا ر بلندی که ازبالای کوهستان سرازیر میشد ودیگری آن آپآرتمان گرم  وکوچکی  که ان بانوی  باردار داشت برای فرزندی که درشکم میپروراند بافتنی میبافت همسرش درکنارش روزنامه میخواند وبوی غذای شیرازی از اشپزخانه ان اطاق  را اشباه ساخته بود ومن با آن کیف گنده  مات ومبهوت ایستاده  بودم وبه اینهمه سعادت غبطه میخورم . اینها تنها  مکانهایی هستند که درذهن  مملو از نکته ها وگفته ها ی من نشسته است .

دیگر نه به ان خانه بزرگ میاندیشم ونه آن فرشهای گرانبها ونه به ان اومببیل ونه به ان نگهبان ! 

امید چیزی است  همانند یک پرنده کوچک که درسینه تو مینشیندو وتودر انتظار پرواز آن هستی  من هنوز امیدوارم با آن دردها میسازم وچه بسا روزی پیروزی از آن من باشد .

امروز سالگرد تولد هیجده سالگی نوه ام میباشد اما او با تن تبدار درتختخوابش افتاده است !!!!!

این است هدیه اسمانها بمن....پایان 

ثریا ایرانمنش / 11/05/2022 میلادی !برکه های خشک شده !

هیچ نظری موجود نیست: