پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۱

گرداب


ثریا ایرانمنش «لب پرچین » اسپانیا 

….و….. در آن دم  که جملگی  آرام گرفتند  ، وآیین  دعا مانند طبلی  آغاز شد ،

آنقدر نواختند ‌نواختند. تا مغزم بی حس شد و در این فکرم که در خروش این باد  آن نغمه های  شادی چه جانفزا بودند ، امیلی دیکنسون  شاعره قرن هیجدهم. امریکا . ،،،،،

تمام شب در فکر آن روزهای بیخبری بودم در  زمان نو جوانی وقدرتی که در پاهایم بود ودستهایم  وشعور ومغزم .برای ادامه تحصیل سال‌های  آخر. دیگر خبری از کمک ها مادر وناپدری نبود تنها خواستگاران ،  بازاری ‌عمله های کار خانه ها بودند با هیبتهای گنده شان .مجبور بودم کاری بگیرم . نا برادریم دامپزشک  بود ومرا به یک بنگاه دارویی بزرگ که تازه موفق. به واردات پودر لباسشویی  و ‌شامپو  بود معرفی کرد .

حقوق ماهیانه  ! دویست تومان ، وبرای فروش  هر بسته پودر که سه تومان  بود سه ریال نیز  بما تعلق میگرفت

 هر صبح اتو بوسی. مارا سوار میکرد با کیف های سنکین دوازده عدد قوطی پودر به همراه بیست وچهار عدد شامپوی کوچک ، هر کدام یک مسیری داشتیم. یک روز خیابان ویلا بود یک روز امیر آباد بود. یک روز ایرانشهر بود. وهمچنان در بالای شهر  ما  راه میرفتیم ودرب خانه را میزدیم.  گاهی  با تحقیر و گاهی توهین خدمتکار خانه روبرو میشدیم ،،،،،دختر برو شور کن این کارها چیه ؟.   ما ادامه میدادیم   تا آن روز که زنگ آن آپارتمان را زدم وچهار طبقه با کیف بالا رفتم تا بانوی خانه را ببینم ،،،،،سلام ! شما اگر یک قوطی پودر بخرید دوعدد شامپو بشما کادو داده می‌شود ،،،،،وان روز ان مرد  مهربان به همراه همسر باردارش سر نوشت مراعوض کردند.  مرد کیف را از دست من گرفت وبرد درون أشپزخانه وانرا خالی کرد پولش را درون کیف گذاشت. ،،،،هوا سرد و یخبندان  بود پالتوی تازه ام با یک شال گردن موهر که دهانم را پوشانده بو وکفشهای لیژدار که روی برف‌ها لیز نخورم مرد نگاهی به سر تا پای من انداخت همسرش لبخندی زد داشت بافتنی میبافت ،،، برای  اولین بار من شومینه ویا بخاری را دیدم که با هیزم  میسوخت. بین اطاق نشیمن و ناهار خوری آنها تنهایک پرده بود انر بالا کشیدند چشمم به میز ناهار خوری افتاد چه همه زیبا با سلیقه یکبانوی. تحصیل کرده  بر خلاف ما که میبایست روی زمین سفره پهن کنیم …..،مرد به خدمتکار دستور داد یک سرویس دیگر.ر وی میز بگذار. بوی خوش غذا همه سالن را پر کرده بود دلم ضعف میرفت  دستهایم بی رمق شده بودند ،. ناهار کوفته آلوی شیرازی بود .

مرد بمن گفت؛

دختر جان این کار. کار تو نیست چقدر درس خواندی ؟ گفتم امسال کلاس  یازدهم هستم ورشته ریاضی را میخوانم.  گفت به درست آدامه بده وسپس دنبال یک کار بهتری برو مثلا ماشین نویسی حسابداری  واگر کاری. داشتی روی من حساب کن وکارتش را بمن داد بوی خوش ادوکلن او روی کارت ویزیت او  چسپیده بود. خواستکاران من از نوع او نبودند. یا بازاری  بودند یا معمم  ویا جوانان بی مسئولیت .   پایین رفتم  راننده اتو بوس پیاده شد بر سرم فریاد کشید  کدام گوری بودی  مگر نگفتم داخل خانه ها نروید سوپر وایزر ما که مردی آرام وخوش قیافه بود پیاده شد وگفت ؛

دختر جان . خطر ناک است که وارد هر خانه ای بشوی کیف را با پولهای درونش جلوی او انداختم وگفتم خدا  حافظ .وپیاده بسوی خانه راه افتادم اصلا نمیدانستم در کدام خیابان ویا کوچه هستم اشک‌هایم. با دانه های  برف همراه بر گونه هایم مینشست. باید. هر طور شده به تحصیلم ادامه دهم. عصر ها به کلاس ماشین نوبسی میرفتم ، و…..سر انجام دیپلم را گرفتم ..،خوب ؟!  دانشگاه قبول نشدم  پول نداشتم. باید یک رشته دیگری را مییافتم. در روزنامه های شب به دنبال آگهی استخدام ویا کار بودم ،،،خدمتکار جوان شبانه روزی برای نگهداری یک بچه ،، به یک ماشین نویس با تجربه احتیاج است ،،،،، سازمان نقشه برداری دانشجو می پذیرد ‌

،،، ومن رفتم  استخدام شدم صبح زود تا ساعت یازده کارهای  دفتری را انجام میدادم واز یازده بعد. به زیر. زمین میرفتم. تا کارهای فتو ‌ گرامتری ونقشه کشی  را که زیر نظر استادان  المانی بود فر اگیرم ،،،،،،

خوب تمام شد بیشترین حقوقی که درتمام عمرم توانستم داشته باشم همان سال بو.د همراه با عیدی ،،،،،،دوباره روزنامه ها را پهن کردم ،،،،،آموزش،گاه پرستاری  در أبادان دانشجو می پذیرد  سه ما دوره اول سه سال دوره دوم وشاگرد اول با  خرج. آموزشگاه به لندن می‌رود تا دوره  مامایی را ببیند 

هورا ،،،،راهی آبادان شدم با همان قطاری که رفتم دوباره برگشتم سرنوشت در لباس مردی آراسته وزیبا  وتحصیل کرده مرا خواستگ،اری کرد  ،،،،، با وعده های شیرین و  ‌طولانی. ومرا به خانه مادرش فرستاد .ودیگر هیچ هرچه بود هیچ. مبارزه من با  بالا رفتن از پله تا تحصیلات  عالی بی نتیجه ماند ،

مادر ،،،طلاق گرفت  و،،،،،،پایان   ‘


هیچ نظری موجود نیست: