دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۸

خدایان گرسنه اند .

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش < اسپانیا >

شب است و بیشه ها  غمگین وخاموشند 
چراغ  لاله ها  از غم  ، سیه پوشند 

کبوترهای زخمی  از سموم  گل 
بدار آویخته  ، مبهوت و بیهوشند 

صف ارایی جنگی وآماده کردن مردان و جوانان وکودکان  برای قربانی کردن ! وخدایان  که مارا به حقیقت اغوا میکردند  خود درپستوهایشان پنهانند .

چون  حقیقت آنها برای  ما  نا پیدا ودر پناه خدایان دورغین خویش  مارا نیز بفریب  میفریبند . دروغ زاده خیال است  وهمه این دروغ  را دوست میدارند .

کجاست آن خدای قدرتمند  که چون یک آهوی تیز پا میدوید بسوی دشت بیکسی ؟  ونمیگذاشت مارا شکار کنند ؟  حال خود خدا شکارچی ماهری شده است  از بام تا شام  مارا درون جنگلهای فریب میدواند  ومیدواند .

امروز دیگر وجود او  مانند سنگ خارا شده است ودعای سحر خیزان اثری بر این سنگ ندارد حتی تیزاب نیز نمیتواند اورا دوب کند  .
ما درآستان یک امید بودیم  وآمدن  زمانی را بخود نوید میدادیم  فاحشه های سیاسی برایمان  دوساعت افسانه سرایی میکردند  وما درخواب خوشی فرو میرفتیم ُ ما درخواب رستم را میدیدیم با گرز آتشین وافراسیاب را با تیر وکمان وبهرام گوررا که به شکار گورخر میرفت ،  رستم به خدای دورعین درس اندازه گرفتن را میداد  وباو میاموخت  ما سپاسگذار بودیم .

حال نه از رستم خبری است ونه از سهراب ونه فراسیاب ونه قصه های شبانه  یک ملت برا ی همه  بی حرمتی و بی فروغی وبی عزتی میگرید ودر عزای تازه ای نشسته است  مادران  لرزان از بیم رفتن نوجوانان به جبهه های جنگ وعبا بدوشان ردا پوشان قدرتمند تر با نعلین باین سو آن سو میروند تا آنهارا به بهشت راهنمایی کنند .

رستم خوار شد . دیگر افسانه ای نیست ، زیبایی نیست ،  هر چیزی ر ا آنقدر کاویدیم تا  عنصر اصلی خودرا ازدست داد  حال با چاقوی جراحی  باید امعا واحشاء جگر خویش را بیرون فرستاد وجلوی سگهای درنده انداخت تا بخورند وسیرشوند  دیگر نباید از زیبایی نام برد معنایش سخت است ونامفهوم تنها دود خفه کنند نفس های شوم است که بر روی آسمان میچرخد میل دار ند گنجی نهفته را  بشکافند  وبر ویرانه هایش پایکوبی کنند  وجغد ها بر فرازش  با آوای شوم خود  همه را  پراکنده  سازند این کاررا کرده اند همان نعلین وردا وخرقه پوشان ساخت آن سوی آبهای سرد وسرگردان . 

خدایان گرسنه اند  دیگر حتی خاری در بیابان نیست تا نواله کنند  تنها خار مغیلان است که همیشه دردلهای پاک  میخوابد ومیخزد ومیخراشد .
امرو ز اشکها نبدیل به خون میشوند  وچکه چکه  درچشمان همه خواهند نشست تاروزیکه خدایان سیرشوند  اشتهای سیری ناپذیری دارند  همه کره خاکی را میخواهند  .
آن همای گسترده پر افسانه ای در لانه خود جان داد  وما با پرهای بر زمین افناده او  برای خود بالی ساخته ایم برای پروازی دیگر. ث

پرنده ها ، دراین این شبهای  طولانی 
میان بیشه ها  ، آرام وخاموشند

ز رخسار کبود لاله ها پیداست 
تبر با ساقه ها  ، دیگر هم آغوشند 

ستاره ها ، دراین فصل ملال آو 
 دوباره  از خیال  شب فراموشند 

< سروده  رضا عبدالهی >
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » دوشنبه ۱۳ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی ¡!