ثریا ایرانمنش لب پر چین ، اسپانیا آخرین افکار
تمام شب خواب از چشماندم میگریزد که چگونه اصالت وشرف خودم را به پای این چند علف هرزه مخلوطی از ته مانده خدمتکاران قارجار و آن دهاتی ای هرزه که ناگهان به لوستر کریستال رسیدنذد
من تا کمر در خاک دشت کویر رییشه داشتم مادری زبا لبریز از شوق وشادمانی دشتی وسیع و نامی ناگهان در مقابل این قوم بخت برگشته که دست علی بابا وچهل دزد را از پشت بسته بودند احساس کمبود و وکوچکی میکرذم زنک چلاق با پای چوبی فرمانده بود پستتانها بزرگی داشت انهارا درون سینه بند لید ی مادلنجای میداد لبانش را قرمز میکرد تخمه وسیگار هم تنقلات او بود او توانسته بود رییس دزدان را با خود همراه سازد از اوارگی نجات پیدا کند مادر من زنی زیبا بود بارموهای بلند روشن چشمانی به رنگ آسمان وچهار اسب که بقول خودش جوانانش بودند مادرم زاده زرتشت بود بنا بر این چندان مجیز گوی این خلق نبود اما نیمی از مواد غذایی شهر را تامین میکردد حال پشیمانم از آنهمه فروتنی و اظهار ضعف در برابر این قوم چند گانه علی بابا رییس زدان همسرم بود فروشگاه را بین قوم گرسنه آش تقسیم کرد زندان هم نرفت مرتب یا مست بود یا خودش را به مستی میزد گوشه ای میخوابید سرش زیر آن پستان بزرگ آن زن چلاق بود و،،،، اطرافین در عجب پیر زن جادوگر چلاق میتوانست زیر بالسً شوهرش وهمسرمن و مواد جادوگری بگذارد جادوگرا از نادر خدمتکارش فرا گرفته بود .
اه،،،،،،چقدر از خود بیزارم در مقابل اینهمه ایستادگی دیگر تمام شدند برژواهای شهرستانی جای خود را به شاگرد بنا ودوچره ساز دادند فرهنگ ما تمام شد ریشه ها قطع شدند وما در آسمان غربت مانند یک سیاره سر گردان دور خود میچنرخیم ،،،،وخوب هر چه باشد از آنهمه کثافت تریاک وعرق و سکس به دوریم
در نمازم خم ابروی تو با یا آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنپون طمع صبر ودل و هوش نداار
کان تحمل که تو دیدی بر باد اما
حنافظ
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر