سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۴۰۳

خاطرات وخاطرات


ثریا ایرانمنش لب پرچین ،‌اسپانیا

 نیمه شب بود شاید ساعت به چهار صح منتهی می‌شد که بالای سرم ایستاده بودی  ومرا  خواب بیدار کردی ،غرق خون بودم ،

چشمانمرا هم گذاشتم وبه گذشته سفر کردم  گذشته ای  که تنها یک نفر بود نه بیشتر  همچنان ساز در دست و امروز تو در انسوی زمان زیر خروارهاخاک خفته ای مارا در ای سرزمین بیگانه به تلی از  خاکستر تبدیل میکنند ارواح هم دیگر خسته شده اند ودیگر باغ کافه نادری نیست تا در آنجا جوجه کباب وبستنی بخوریم چیز دود وشد وبه هوارفت  تو‌رفتی من  رفتم هرچه بود رفتذ،

 بار ترا در خانه دوستی دیدم من چندان توجی به آن جمعیت نداشتم مشغول نوشیدن چای مادر دوستم بودم 

طرفدیارعصر جمعه بود که کتاب‌هایم رارجمع کردم تا  بخانه روم ناگهان چشمم به خط ‌شعر زیبایی افتاد که با طرحی زیبا نوشته بود « ‌‌‌  دیشب ترا بخوبی تشبه به نه ماه کردم  / تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم ،

چشممرا به جمعیت  دوختم همه پسران هنکده   هنرهای رنمایش یا دوبلور  بودند      این ذوق در کدام یک بود  ? هنوز هم مطمئن نیستم کار کدام یک از آن جوانان  نو رسته وبیگناه بود که کم کم بهدگناه آلوده شدند منقل  بساط ‌وساز وضربی ………..برقیه دارد 

هیچ نظری موجود نیست: