چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۳

خاطرات وخطرات بخش سوم

ثریاایرانمنش لب پرچین اسپانیا

با رفتن او به رادیو ‌آشناییش با خوانندگان تازه و رفتن رو بسوی شهرت  کم کن فاصله تنها را کوتاه  تر کرد به خانه ما اماذ خبر  رسید  که چه نشسته اید اید دختر زیبایتان با بک یهودی مطرب  بیرون می‌رود !!!! کتکها سر زنش ها شروع شد ومن بدوندچادر وهمراهذحق نداشتم جایی بروم  او در یکی از شههای  زیارتی  بارخانوادهذاش میزیست پدرش دکتر دارو ساز بود چهار برادر ویک خواهر داشت ،

به هر روی خودم را به آن مکان زیارتی میساندم تا بلکه اوراببینم اما او‌رفته بود به دنبال زنی تازه وارد  خواننده ای که آهنگ‌های عربی و هندی و افغانی را با تحریرهای جا بجا میخواند لب نداشت واز طریق مداد لب برای خود لبان قلوه ای میساخت چشمان کور مکورانه اشرا سیاه می‌کرد پوست سفیدی داشت وأغوشگرم ولب بر لب وافور ،

همسرش او طلاق داد و او آزادانه دست یار مرارگرفت به شهرستاها برای کنسرت برد وبهذهمراه خالهذجانش پله های شهرت را بسرعت بالا گرفت و،،،،،من به امید دیدار  یار  کوچه های  آشنا رارمیگشتم تارخبر دار شدم که او را بجرم فرار از سربازی به  یک جزیره بد آب په‌ا فرستاده اند او رفت دیگر داشتم فراموشش میکردم که باز گشت اما او دیگر آن نو جوان خجالتی دارالفنون نبود منهم دیگر آن دختر گریز پا نبودم دیگر نه سینما ونه کافه نادری  برایم  حسنی   داشت ونه میلی داشتم ،

دیپلم خود را گرفته بودم و در انتظار سرنوشت ، سر نوشت مرا به آبادان بیمارستان  و بنیاد پرستاری انگلیس تا فرستاد بوی نفت هوای شرجی  آبادان مرا دچار خفقان کرد موقع برگشت تنهارنبودم پسرکی بور وروشن فکر !!!!! به همراهم بودکه بعد تا همسرم شد .

ر،،،،،،،بقیه دارد  

هیچ نظری موجود نیست: