امروز تنها کاری که میتوانم بکنم این است ، برگردم به گذشته ونشخوار آن روزها ، زمین وزمان یخ بسته ، انتظار من بیهوده بود او نخواهد آمد شاید فردا ، شاید وباید تنها به شاید ها دلخوش کنم آرزو داشتم شب یلدارا درکنارش بگذرانم ، ناگهان هوا ، زمین ، آسمان دست به دست هم دادند وگویی با تبانی یکدیگر مرا به تمسخر گرفتند حال تنها کاری که میکنم ، یکبار دیگر نقبی به گذشته ام میزنم حال که بین من او فاصله افتاد ودنیا هم از هم شکافت من درکنار خنده وشادی دیگران به سالهایی که چون برق گذشتند ومرا به آرامی بگونه ای به دورا از تصویر وتصورات زندگی بردند ، میاندیشم گذشته های که تمامی زندگی ومعنای آن تنها آرزوهای کودکانه ام بود.
سالهای چون دانه های برف روی هم انباشته شدند دنیا عوض شد ومن اندوهگین درجاده زندگی راه میرفتم وبگونه ای بی تفاوت به زندگی مینگریستم ، خانه برایم یک زندان بود هیچگاه نمیتوانستم به راحتی پله های حیاط را طی کنم وبالا بروم ، دربرابرم کوه یخی با چشمان شیشه ای نشسته بود ، چشمانی که درحدقه خود مرده بودند صدایی شبیه خرخر وقدمهای لزران او که افتان وخیزان بسویم میامد مرادچار یاس ونا امید ی کرد به تلاش برخاستم وخرده های غضب اورا بسویش پرتا پ کردم وگریختم .
انقلاب شد ، در زیر پرچم انقلاب همه سینه زدند به غیرازمن! هویت وگذشته من از دست رفت طوفان انقلاب همه پندارها ورویاهای مرا برباد داد همه دوران شیرین کودکی وجوانی را ازیاد بردم آوازها به گریه نشست وخنده ها به زاری ومردی را که از زمان دور وقدیم دوست داشتم نیز به زیر بار انقلاب خزید با رفتن او خاک جاده عشق من نیز رو به ریزش کرد وفرونشست .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر