- من نمیتوانم زندگیم را قالب بندی کنم ویا آنرا درقافیه بگذارم ، روزی آرزو داشتم تا آدمی شوم ونامم بدرخشد اما همه عمرم درسایه نشستم وچشم باو دوختم گریز از آن ( شیشه وگیلاس ومحتوی آن ) را هنوز درهمه جانم احساس میکنم وهنوز فکر آن از سرم بیرون نرفته است همه عمرم به ظاهر کلمات آویختم دیگر خیلی دیر بود که فریاد بکشم وبگویم ، نه ! من دیگر نمیتوانم حماقت های اورا برجان بخرم ، نه نمیتوانم زندگی کنم .
- به هنگام صبحانه تنها بودم ومیلرزیدم از اینکه دوباره یخ درکاسه پر آب لق لق بزند واو با آن هیبت ژولیده وبرهنه وارد شود وکاسه را هورت هورت بالا بکشد وسپس بادی درکند وبرود دوباره روی تخت ولو شودپاهایش را جفت نماید ودستهایش را به میان پاهایش و......بگذارد .
- کدام پنجره را میتوانم باز بگذارم تا هوای صاف وهوای تمیز واردشود وبوی گند دهان اورا از بین ببرد .
- من به یک نخ چسپیده بودم سرگشته وسبکسر به دور همه چیز میچرخیدم هیچگاه نمیتوانستم با او از چیزی حرف بزنم ونمیتوانستم با او هم آواز شوم نمیتواانستم آن علاقه شدید وبی معنی خود را دوباره درچهار چوب تفاهم بین خود واو بگذارم او دراوج حماقت خود بسر میبرد وظاهرا هم به کسی نیاز نداشت .
- آنجا درمیان آن راهروی خاکستری با دیوارها بلند وبسته در میان مشتی چرندیات تماشاچی بازیهای نشاط انگیز بچه ها بودم می نشستم به تماشای آنها تا کمتر احساس تنهایی بکنم گاهی با دودست به شقیقه ها وسرم فشار میاورم ومیخواهم آن خا طرات شوم ومسموم را از مغزم بیرون کنم با یک یادآوری ناگهانی دوباره آن خاطرات برجانم مینشینند.
- ------------------------------------
- از دفتر یادداشتهای روزانه
یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹
قلعه سوخته
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر