غروب تاریک وغم انگیزی بود ، تنها بودم ، او از راه رسید
در دستهای مهربانش ، درخت کوچک کاجی دیده میشد ، برایم هدیه
آورده بود همه راه را دویده وبسرعت بالا آمد ، میخواست تولد خدارا
بمن خبر بدهد ، نفس نفس میزد او برای دیدن گوزنها رفته بود تا
بالاترین صخره ها ، تا مرز آسمان ودرمیان برفهای سپید تا آنجا که
میشد از آسمان ستاره چید ، به روی دستهای کوچکش عکس گوزن
کشیده بود ، او آن شکوفه تازه که میخواست جوان یک جهان شود
برایم مژده آورد او درمیان شمع وچراغ ودرخت کاج درآسمان را
باز کرده بود تا خدا به زمین بیاید او در آیینه تصور خود میپنداشت
که هرسال خدا متولد میشود آنهم درخیابانها پر زرق وبرق وشمع
وچراغ ودرخت کاج وارابه خدارا گوزنها میکشند چه کودکانه میخندید
بی خبر از کوچه های فقر وخیابانهای سرد وخانه بدوشان او از این
فریب بزرگ بیخبر است خدای او هرسال دربسته بندی های رنگین
به زمین میاید وباز با ارابه به آسمان بر میگردد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر