پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

رستاخیز

دون فرانسیکو گفت :

خوشحالم که برای تزیین ودکوراسیون سال نو وزاد روز مسیح خواهی

آمد  ، مدتها ست که از تو بیخبرم .

آه .....پدر شما متوجه نیستید ونمیدانید که اعتقاد مرد گم شده دین راهم

میشود مانند یک لباس خرید ویا معامله کرد همه مرا تر ک کرده اند

تابحال حرفی بشما نزده بودم همه میخواهند  مرا به راه راست هدایت

نمایند از همه نوع فرقه ای ، میبایست به موعظه های بی سروته آنها

گوش میدادم همه میخواهند روح دردمند مرا شفا بدهند وبرایم دعا کنند

دون فرانسیسکو هنوز آبجویش تمام نشده بود سری تکان داد وگفت :

می فهمم ، می فهمم ، از او خدا حافظی کردم وبیرون آمدم درکنار

نرده های خیابان درنور چراغ همه رنگی میدرخشید سرمای شب

بر پوست مرطوبم بیشتر میچسپید روی نیمکتی نشستم ، آه ، خسته ام

خسته خیابانها وکوچه های تنگ را پشت سر گذاشتم راه صافی را در

پیش گرفتم درکنارم کشتزاری بود با علفهای هرزه با خود گفتم :

از همین روزهاست که توهم با آجرهای مصنوعی سر به آسمان بکشی

وتبدیل به قفس های کوچک وبزرگ شوی کوهها مه گرفته صدای

ناقوسها از همه جا بگوش میرسید بخار سردی از دهانم بیرون میزد

تپه را پشت سر گذاشتم کجا میروم ؟ ایستاد م نگاهم به دور دستها خیره

شد پیر زنی با چرخ دستی از کنارم گذشت سکوت سنگینی درجاده

سایه افکنده بود ،؛ دلم میخواست بر میگشتم ودر مقابل محراب زانو

میزدم ودعا میخواندم در زیر  نور شمعها که برای نگاهداری پیکر

آسیب دیده او که مانند شعله ای بر  پا ایستداه بود ، دلم میخواست

میرفتم درکنار آن شعله وبه اشک آن زن مینگریستم ، آه....روز

ر سنتاخیز زندگی جاودانه خواهد بود ، آمی....ن !

ثریا /3/12/

 

هیچ نظری موجود نیست: