هیچگاه دیگر روی زادگاهم راندیدم درهمانجایی که مادر بار سنگینش
را زیر یک سقف تاریک بر زمین نهاد .
هیچگاه دیگر داربست وتاکستان انگور هارا ندیدم درهمانجایی که مادر
درکنار سماورش میجوشید ومیخروشید .
هیچگاه دیگر صدای مادربزرگ را نشیندم که فریاد زد :
آخ ، یک دختر دیگر ، نمیخوام اورا ببینم ! .
هیچگاه دیگر به زادگاهم بر نگشتم تا سرمساری مادررا ببینم .
هیچگاه نتوانستم نبض هستی ام را در درونم احساس کنم .
کارم دراین دنیا ، یکه تازی بود هرچه را که برمن تحمیل میشد
از خود میراندم واگر چیزی یا کسی از من دورمیشد میگذاشتم
بگذرد .
هیچ ودیعه خداوندی نصیب من نشد درزمان تولدم خورشید بین
دوکوه پنهان بود وزهره ومشتری روی خودرا برگرداندند !
و.... هیچگاه بر سر سفره قانون ننشستم تا حکم قتلی را صادر
کنم ،
من یک تماشاچی دست وپا بسته درحاشیه زندگی خویشم
خوشحالم که یک زن به دنیا آمده ام ومرد نیستم .
ثریا/ اسپانیا/
برای خانم نادره افلشاری نویسنده وپژوهشگر. آلمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر