یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

آخرین ترانه

هیچگاه دیگر روی زادگاهم راندیدم درهمانجایی که مادر بار سنگینش

را زیر یک سقف تاریک بر زمین نهاد .

هیچگاه دیگر داربست وتاکستان انگور هارا ندیدم درهمانجایی که مادر

درکنار سماورش میجوشید ومیخروشید .

هیچگاه دیگر  صدای مادربزرگ را نشیندم که فریاد زد :

آخ ، یک دختر دیگر  ، نمیخوام اورا ببینم ! .

هیچگاه دیگر به زادگاهم بر نگشتم تا سرمساری مادررا ببینم .

هیچگاه نتوانستم نبض هستی ام را  در درونم احساس کنم .

کارم دراین دنیا ، یکه تازی بود هرچه را که برمن تحمیل میشد

از خود میراندم واگر چیزی یا کسی از من دورمیشد میگذاشتم

بگذرد .

هیچ ودیعه خداوندی نصیب من نشد درزمان تولدم خورشید بین

دوکوه پنهان بود وزهره ومشتری روی خودرا برگرداندند !

و.... هیچگاه بر سر سفره قانون ننشستم تا حکم قتلی را صادر

کنم ،

من یک تماشاچی دست وپا بسته درحاشیه زندگی خویشم

خوشحالم که یک زن به دنیا آمده ام ومرد نیستم .

ثریا/ اسپانیا/

برای خانم نادره افلشاری نویسنده وپژوهشگر. آلمان

هیچ نظری موجود نیست: