شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

خنده زدم بر باده

او ، آن مرد ،سینه انباشته ازدرد

خسته ، آلوده ، چون سواری فتاده از اسب

با دلی یخ بسته ، سرد ، وامانده

زهر در گاه رانده

آمد به این دیار شب زده

درانتظار ، با عطشی سوزناک، سرود مهر میخواند

بیهوده !

پوسیده بود رشته های امید

او ، دل شکسته ، چشمانش در حسرت آبی

میدوید چون سگ هاری

من ، خاموش ، سرد

بدرقه اش کردم در سفر تازه

با آه ، افسوس ، درد

شاید درون حجله ( غربت ها )

با نو عروس مرگ درآمیزد

او مرزهارا پیموده

مرزهای کهنه را ، همچو غلامان

سر فرود آورده درپیشگاه رسولان

بی نوحه !

او که روزی سرمست از جام باده

میفشرد  سخت چشمانش را

به دنبال یک جای خواب

اوتنها پوست ماری بود

که خالی شده از شهوت خویش

او که خالی شد از حرمت خویش

تشنه به دنبال روسپیان زمان

سینه میسایید در گرمای زمین

در پی آن آتش سوزان

او ، آن وامانده مرد، رانده از هردرگاه

میخواست بخت را آورد بخانه

بیهوده !

چشمه ای نیست که بیاشامد آبی

او میخزد با پیکر لغزنده

چو ماری ، در گودال .......

----------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / تقدیم به ساکن :

new port beach

 

هیچ نظری موجود نیست: