چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

آهنگ زمستانی

اینک ، خانه ای تاریک ،

در دوردستها ، روبروی من ،

زود دانستم که افسانه ها ، بی شمارند

فصل ما ، فصل زیباییها تمام شد

اینک فصل زمستان سخت

برف بی دانشی ، روی بامها وبرج شهر

دام گشوده بر اندیشه های بی سامان

-----------------------------

جنازه هارا دراز به دراز کنار هم چیده اند وروی آنها را با پارچه

سبزو سپید پوشانده بانتظار  هیچ ایستاده بودند.

آه.... حالا میخواهم فریا بکشم وبگویم :

مردان ریش دراز وزنهای لچک بسر ، شما کسانی را از دست دادید

که برایتان پر ارزش بودند ،

شما کسی را درگذشته از دست دادید که برایتان مقدس بود،

او اگر میماند ، میتوانستید به دنبالش روان شوید ، شما خوشی ها

وخوشبختی های فرزندانتانرا نیز فدا کردید ، اگر او میماند آنگاه

همه چیز را بشما نشان میداد .

روزی کبوتران میتوانستند آزادنه بر بامها بنشینند ومرغان چمن

میتوانستند آزادانه نغمه سرایی کنند ، واقعیت زندگی داشت شکل

میگرفت ، چه کسی گفت شما قدم بزرگی برداشتید ؟ شما صدها

گام به عقب برگشتید  ، حال امروز باید دردفترچه یادداشتهای

روزانه ام بنویسم : تحقیر شدگان !

از نظم امروز کراهت دارم ومیل ندارم آنرا برخودم تحمل کنم

آهنگ مغزم تغییر کرده است  دیگر نمیتوانم نظمی به آن بدهم

حال امروز آهسته آهسته از پله های زندگی پایین میروم ومیگذارم

دیگران ، آهسته آهسته با تامل از پله های دانش بالا بروند بی آنکه

رهبری داشته باشند ، آنها خود رهبر خویشند.

او ، اندوهگین ، بیمار بر بستری حقیر خوابیده بود ودرفکر انسانها

بود که چگونه میتوانند افسانه ساز باشند.

----------------ثریا/ برای پدرم که عاشقانه اورا میپرستیدم ------

 

هیچ نظری موجود نیست: