شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

سفر بخیر

دیروز تولد پسرش ونوه من بود ، به دنبالم آمد ودر طی راه از من پرسید :

میخواهم بدانم  آیا تو با رفتن ما موافقی؟

گفتم آری پسرم صد درصد موافقم هرچه زودتر بهتر ، من متاسفم که شما را باین سر زمین فقر زده وبی در وپیکر وهرکی هرکی آوردم ، شا ید اگر میگذاشتند من درانگلستان بمانم اوضاع همه ما فرق میکرد حال بجایی بروید که بتوانید بچه هایتانرا بزرگ کرده وخود راحت زندگی کنید .

گفت ، همسرم زبان نمیداند ، گفتم او زن باهوش وهنوز خیلی جوان است ومیتواند زبانی دیگری را درکنار بقیه زبانهایش بنشاند .تنها هم نخواهد ماند اینجا تنها میماند که همه دربین خودشان ( فامیلی ) ! زندگی میکنند  ، برو ونگران من نباش وفراموش مکن که هنگامیکه من همه شمارا از آن قاره باین قاره آوردم همه خردسال وتو تازه به راه افتاده بودی ، منهم بی هیچ پشتوانه معنوی وشاید مالی شمارا به دندان گرفتم وباینسو آنسو کشاندم ، امروز تو پدر سه فرزند ، سه پسر هستی وخود پدری مهربان ، همسری بسیار نازنین وپسری که باعث سر بلندی وافتخار منی و من اورا میپرستم .

و....دراین فکر بودم که ، مردانم یکی یکی میروند ، بی آنکه باو بگویم چقدر از رفتن تو رنج خواهم برد با شادی وخوشحالی اورا بوسیدم وگفتم هرچه زودتر میتوانی برو ونگران منهم مباش که خود یک تنه مرد هستم .

از این قرار من همیشه باید تنها باشم ودر این ظلمت جاودانی بی آنکه بتوانم قدمی به جلو بردارم پیوسته باید نگاهم را به سوی ساحل بدوزم بی آنکه بدانم آیا روزی خواهم توانست روی این اقیانوس سهمگین زندگی جایی لنگر بیاندازم.

زمان به تندی میگذرد من نمیتوانم ساعات ووروزها وسالهارا از حرکت باز دارم به اجبار با زمان همراهم ، آنها قدم به جلو میگذارند ومن رو به پشت دارم .

مهربانی ها ودوستی های وعشقی که من بین فرزندانم وجود دارد از همه ثروتهای جهان با ارزش تراست حال هرکجای دنیا که میخواهند باشند من آنهارا روی سینه ام وروی شانه هایم همه جا باخود دارم .

و... میدانستم که او همه چیز را آماده کرده وتنها موافقت من مانده بودکه آنرا هم به دست آورد.

ثریا / مقیم اسپانیا / شنبه  15/12/12

هیچ نظری موجود نیست: