دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

یتیم

او برگشت با دنیایی عکس وخاطره از قدیم وجدید ! چهره پدرش درحال حاضر چندان دیدنی نیست آن مرد زیبا با موهای طلایی وچهره ای سرد  که نشان خودخواهی درونیش بود دربیماری  وبین مرگ وزندگی دست وپا میزند درتمام خاطرات وعکسها وآلبوها نقشی از " من" نبود گویی ابدا درزندگی او وجود نداشتم برایم هم مهم نبود ونیست هیچگاه به نقش خودم درزندگی ظاهری دیگران نیاندیشیده ام در پشت پرده نشستم ومسئولیتهارا قبول کردم چهره هارا از پشت پرده دیدم در هیچک یک از تابلو های نقاشی شده " خانواده " همسرم نقشی نداشتم چون پشتوانه ام نه به " الدوله ها میخورد ونه عبدالعلما ها " ونه در حزبی وکلوبی شرکت کرده بودم ، همه عمرم درتلاش معاش میگذ شت .

نه ای میهن بزرگ ، من وام دار تو نیستم

تو وام دارمنی ، که هیچگاه درهیچ راهی دست مرا نگرفتی

مادر میهن ، تو که میبایست دستم میگرفتی وپا به پا میبردی

خود به تنهایی راه افتادم ، من دردامن تو تنها یک بچه سرراهی بودم وبس

من درچشم همه فرزندان تو وخواهر وبرادران یک خار بزرگ بود که درچشم

آنها فرو میرفت

بدون ریشه ای که فرزندان تو  ، نمی پسندیدند، شکقتم ، گل دادم وبار وپیوند

امروز ای وطن من ترا بحال خود رها کردم با فرزندانی که دردامنت بزرگ کردی

همه حرام زاده های دیروزی وامروز وفردا هستند ، آنها فرزندان تو نیستند

مادر وطن ، من تنها بتو اندیشیدم وتنها ترا ستایش کردم آن فرزند بی مقدار

وتو مرا ازدامن خود بیرون راندی . دراندیشه خیانت بتو نبودم

هنوز روی بهاران ترا ندیده بودم که به خزان خزیدم وهنوز بادخزانی

نوزید که به زمستان رسیدم ، آنهم زمستانی سرد وتاریک

نه وطن ، تو وام دار منی ، من دین خودرا بتو پرداخته ام .

آن روز وآن شبها که ستارگان میدرخشیدند ومن درآتش تب میسوختم دستی نبود تا مرا نوازش کند ، آن روز که آفتاب داغ تو برسرم میتابید وتشنه کام درخیابانهای داغ درعطش جرعه ی آب میگشتم هیچ دستی قطرهای بکام تشنه ام فرونریخت ، سر بجوی های گل آلود گذاشتم وآبهای راکد ومانده ته جویباررا نوشیدم تا زنده بمانم.

حال تو ای مرد ، که در حال مرگی، نمیدانم هنوز به آن پیکار وافکار دیرنت میاندیشی آیا توکه  بخیال خودخالق ودست پروده یک زن قهرمان بودی ؟؟! حال درخون خودت خفته ودرآتش درونت سوخته ای ، آیا مرا بیاد میاوری؟

ثریا. اسپانیا. دوشنبه 10/12/12

 

هیچ نظری موجود نیست: